۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

روایت دوم

دم دمای صبح بود. ابراهیم از همان سرشب در جاش می غلتید و خواب و بیدار بود. این چند شب را --از همان شب که به آن دیار آمده بود-- نخوابیده بود. وهربار، تا چشم هاش روی هم می رفت، دوباره پیام آور وحی اش را می دید و آن پیام نو: «ای ابراهیم، پسرت را به قربانگاه ببر.. ». به پهلو گردید و صورت هاجر را برای صدامین بار برانداز کرد. صورتی که زیر شعاع های نحیف نور ماه نقش روزگار بر جبین اش بیشتر و بیشتر برجسته می نمود. نقشی که از روزهای تنهایی خبر می داد، از رها شدگی در بیابان، از به چنگ و دندان کشیدن طفل کوچک اش و هزار رنج و هزار سختی. چشم از صورت هاجر برداشت و دست به زیر روانداز برد. دست مرطوب اش نوک خنجر را توی کنفِ پیچیده لمس کرد و به آرامی فشرد.

به چشم برهم زدنی پشت صخره ها و سنگ ها بود. همین جا قرارشان بود؛ پدر و پسر. چهره اش درهم بود و باز رفته بود توی فکر. بارها تصور کرده بود که در بازگشت چه گونه ماجرا را برای هاجر بگوید. اصلن از کجا شروع کند؟ بگوید که چه..؟ که خدا چنین گفته؟ گفته که چه بشود؟ چرا اسماعیل؟ چرا نه ساره و نه هاجر؟؟ اصلن چرا نه خودت؟ راه دیگری هم هست: اصلن برنگرد! از همان راه به سمت خانه هم می شود رفت. می روی و دیگر هم هاجر را نخواهی دید. با خودش می جنگید.

اسماعیل آمد. راهی شدند. شیب سختی را تندُ تند بالا می رفتند. اسماعیل سوار و ابراهیم پیاده؛ هرکدام در فکر و اندیشه ای بودند. باید جنبید. خدا کیست؟ الان است که همه جا روشن شود. خدا کجاست؟ زودتر می بایست کار را تمام کرد. اگر خدایی نبود چه؟ کار که تمام شود، راه برگشت را سبک تر و تیزتر هم می شود رفت. می شود رفت؟ می شود برگشت. از کجا معلوم که وحی باشد و نه توهم؟ گفتگوها بود تا به قربانگاه رسیدند. کوتاه صحبتی کردند و نیایشی خواندند. خورشید خاموشی را پس زده بود و حالا صورت های گرفته ی ابراهیم و اسماعیل روشن شده بود. دست هاش را بست. پاهاش را هم. خنجر تیز را از لای کنف بیرون کشید و روی سینه پسر خیمه زد. چاقو را گذاشت روی گلوی پسرش و برید. خون فواره زد. و به یک لحظه دست هاش را و ردا و صورت اش را همه در خون پسرش دید. احساس سبکی می کرد. دل اش می خواست همان جا بخوابد.


۲ نظر:

شیرین گفت...

http://301040.blogsky.com/1389/08/27/post-610

Vacancy گفت...

این ها رو ندیده بودم! اما، سوال من هم تا امروز همونه که چرا این نمونه در تاریخ متفاوت از دیگران باشه و البته جوابم آنی نیست که توی این لینک آمده. دقیق تر که نگاه کنیم این نمونه در واقع هیچ چیزی برای دفاع از اصل خودش در دنیای امروز ندارد. اگر ابراهیم را در تورات دنبال کنیم (که در واقع در داستان پردازی مادر قرآن هست یک جورایی) می بینیم این اولین و آخرین جای خنده دارش نیست! یک راه دیگر هم هست؛ ابراهیم را را به عنوان اسطوره و نماد قبول کنیم و نه واقعیت.