۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

how much bullshit hides in your text

آلمانی ها یه وب سایتی راه انداختند به اسم « بلابلا متر». اسم این وبگاه ریشه ی جالبی داره: در زبان محاوره ای انگلیسی و آلمانی (دیگر زبان ها را نمی دونم اما به گمان ام مشابه همین باشه) حرفی که خیلی شاخ و برگ اضافی داده شده یا چیزای تکراری بنا به رویه گفته بشه یا بول-شِت باشه! یا فقط توضیحات تکمیلیه نه بیشتر را می گن بِلابِلا. در زبان فارسی ما هم وزن اش چیزی نداریم چون چندان سروکاری هم باهاش نداریم. مثلن توی یه نوشته اون قسمتی که ما اصطلاحن می گیم آب بستن را اینا بهش می گن بِلابِلا. ولی چون ما اصولن زیاد مطالعه نمی کنیم آب-بندی را هم چندان نمی شناسیم. حالا ایده ی این وب گاه هم اینه که شما می تونید یه متن را وارد وبگاه کنید و اون یه شاخص «بِلابِلا» واسه ی اون متن تعریف می کنه. عنوان وبگاه هم همینو می گه «چقدر شِرووِر در متن شما پنهانه؟»! طبق اطلاعات خود وبگاه یه متن خوب شاخصی بین یک دهم تا سه دهم می گیره (حداکثر مقدار یک هست). هرچه شاخص بزرگتر باشه چَرت و پَرت متن بالاتره. من چندتا متن را اینجا امتحان کردم. برای مقاله های فیزیکی تقریبن متوسط شاخص کمتر از 0.3 بود. برای نیویورک تایمز هم حدود 0.3 به دست آوردم (که عجیب بود برام!). البته نمونه های من محدود بودند. وبگاه به دو زبان آلمانی و انگلیسی کار می کنه. می تونید واسه نوشته هاتون امتحان کنیدش (؛



۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

با عجله بر می گردم که یادم نرود

پری شب توی قطار
پشت به جهت حرکت نشسته م کنار دوتا دخترک جوان با آرایش غلیظ و عجیب و با حرف های عجیب تر. یکی لاغراندام با موهای مشکی درخشان و بلند، ابروها و مژه های مشکی، گردنبندی با نقش کوچکِ برگی سربی و با چشم های قهوه ای روشن -که هراز گاه می گردند و مرا نگاه می کنند- نشسته روبروی دوست اش در کنار پنجره. و دیگری با پوستی روشن تر، چشم هایی روشن تر و اندامی درشت تر نشسته کنار من. «می رن ازدواج می کنن، بعد توی خونه.. بچه دار می شن.. همشون همینو می خوان.. زود بچه دار بشن..» اولی می گوید و لب و لوچه اش را کج می کند و تهوع آور می داند آنچه را که به تصویر کشیده! و دومی می خندد و سر تکان می دهد.. و با احساس و از ته دل بلند می گوید «دو یو مَری می؟؟ .. دو یو مَری می؟» .. و من تعجب زده در حرکات اش برداشت ام این است که احتمالن فیلم جدیدی آمده که من ندیده ام اش و نقش اول اش یا دوم اش هی این جمله را توی یک سکانس خنده دار جوری گفته که این دخترک های جوان دل شان می خواهد جای نقش مکمل اش باشند! اولی می خندد و تکرار می کند «دو یو مَری می بِیبی؟..»
این دو صحبت را می برند و با گوشی هایشان ور می روند. من کتاب می خوانم و آن ته دو سه تا مست عربده می زند. مشروب را به زمین می ریزند. شلوار این دختر روبه رویی از زانو تا ران پاره است. آنها مشروب را از زمین پاک می کنند. یه زن چشم بادمی می آید و ظرف های خالی نوشیدنی ها را می برد. می شنوم که این یکی مست به آن یکی نهیب می زند که بیست و پنج سنته.. یعنی نده که ببرد و آن یکی می گوید درسته .. بی خیال .. کنار دستی ام فریاد می زند که یک چیز مهمی یادش رفته.. من اسم آلمانی اش را بلد نیستم ولی آخرسر معلوم شد خط چشم بوده.. از آن روبرویی قرض می گیرد و شروع می کند به آرایش. آن طرف دیگر خانمی خوابیده است. و من کتاب می خوانم. از ذهنم می گذرد که  «این بخش ششم هوای تازه را چقدر دوس دارم. بیشتر ار بقیه! همه اش را یک جا دوس دارم!»
به جایی می رسیم که یادم نیست و همه می روند پایین و یک سری آدم تازه می چپند توی قطار. پسربچه ای می آید و می نشیند کنار من. آقایی بلادرنگ می رسد با دختر کوچولویی در بغل و خانمی به دنبال اش و چارتایی می نشینند توی سه تا صندلی خالی کنار من. سلام می کنند. سلام می کنم. کتاب را می بندم. آهنگ را که تازه چاق کرده بودم توی گوش هام قطع می کنم. گوش می دهم و مثل صحنه ی تاتر شش دنگ حواسم به آنهاست. جا تنگ است و بچه ها دوتا توپ گنده دارند در بغل که از عرض دست هاشان بزرگتر است. ماموریت این یکی کنار من این است که توپ را طوری نگهدارد که به من نخورد و به دخترک روبروی من توی بغل پدرش گفته شده که به ساق پای من لگد نزند. پدر چیزی توی گوش مادر می گوید. پسرک می پرسد «چی گفتین؟» و مادر می گوید «ایش ساگ دیش نیشت» یعنی قرار نیست تو بدونی. آن دو یکدیگر را می بوسند و من خجالت می کشم. دختر به من لگدی می زند و پدر خجالت می کشد. جای خالی زیاد هست در کنارم. ولی دلم نمی خواهد بلند بشوم. دوباره لگد می خورم. دیگر ممکن نیست بلند شوم.
به سمت سینما
می روم پایین و راهم را می گردانم به سمت سینما. یک بطری آب می خرم. تند می کنم. یکی می پرسد سیگار داری و من دست پاچه سیگاری برای اش در می آورم. هوا ابری است. بلیط می خرم. خیابان شلوغ است. باران نمی بارد. زمین خیس است و درخت پیش پای سینما عطسه می زند توی عینک ام. دخترکی می خندد، مثل من، هم به من و هم به عطسه ی درخت و من یقین می کنم که ایرانی ست. سینما کوچک و دنج.
به سمت خروجی
کودکی ام از برابر چشم هام می دود به سمت خروجی سینما و من به دنبال اش. شادم. اگرچه هم فیلم و هم کودکی ام به صورت تراژیکی دارند می دوند به سمت درگاهی. دخترک ایرانی دیگر نمی خندد. مبهوت نگاه می کند به چشم های خندان من که احتمالن یعنی چی؟ چرا؟ و من خیلی توضیح دارم که بدهم ولی عجالتن حواسم را می دهم به کودکی ام و می دوم پی اش. بیرون هوا تاریک است و سیگارها روشن. گوشی زنگ می خورد. قرار پیاده روی فردا را می گذارم. می روم که شب را پیش دوستان ام بمانم. قطار تاخیر دارد. می نشینم روی پله های جلوی کلیسا و برای اولین بار شهر بزرگ برای ام غریبه نیست. باد موافق که بوزد سیگار را می گذاری گوشه ی لب ات و هردو دست ات آزاد است. و با دو دست رها چه کارها که نمی شود کرد. یکی آواز می خواند. و باز کسی می پرسد سیگار داری؟ می شود کاغذی را با قلمی آشنا کرد. می شود از بطری های در بسته آب نوشید. می شود سازی نواخت. می شود باری برداشت از دوشی. یکی دارد گیتار می زند. و قشنگ هم می زند. مست های بی خطری دارد اینجا. یکی هنوز آواز می خواند. شهر زنده است و سیگار می کشد. قطار را می گیرم و کاغذ را در می آورم که یادداشتی بنویسم برای وبلاگ. به وبلاگم برمی گردم. می شود دکمه های پیراهنت را گشود. می شود در آغوش ات کشید. کسی می گذرد چیزی می گوید و من نمی فهمم. لبخند می زنم.