یادگارها

 10
مهتاب،
تو دعای برآورده ی منی.

و امروز
من،
اول مسلمان عالم م
که به دلیل شهادت می دهم؛

لبیکَ لاشریک لِ ابروهات
لب هات 
موهات..
--
برای مه تاب
--------------------------------------------------

 9
حرف هات ساده ست
مکث هات طولانی ست
هیجان ات کودکانه ست
آرامش ات کسالت آور
و در آستانه ی بیست و نه سالگی
هیچ جاذبه ای با هیچ سیاره ای نداری
لَخت در آسمان
--
--------------------------------------------------

8
گفته است می رود جایی حوالی ماه
کپه ی مرگ اش را بگذارد.
نه که شاتلی او را با خود برده باشد،
یا پروبالی در آورده باشد،
یا با اجنه سرو سری داشته باشد!
همین که دورتر از «ما» بایستد
به «ماه» نزدیک تر است.
--
بیست ام تیرماه هشتاد و ده
--------------------------------------------------

7
هرروز صبح او را نام تازه ای می باید
یادگار شب ماضی
و نوید روز آی نده
زندگی نام کوچکی ست
پیش بالای اراده ی تو
پیش پهنای خنده ی این کودک
--
پ.ن : روزمرگی ها شاید محصول نام گذاری های ما هست اند از آن چه برما می گذرد..
--------------------------------------------------

6
تقویم برنامه ای برای ادامه ی روز نریخته
تو هم که نمی وزی به این سمت ها
چگونه این نامه را برساند پس
این هوایی که مثل ساحل کاسبیان دم کرده؟ خدا می داند!

تصویرِ در شیشه ی ساعت می گوید «
از در و دیوار که نمی بارد عزیزم
باید خودت بروی برای خودت چای بریزی
عکس تو اما توی بک-گروند لپ-تاپ
چیز دیگری می گوید.
--
--------------------------------------------------

5
از عشق که دیوانه نشدم.
این بلیط یک-سره رو به بیابان را پس
به چه مناسبت برای ام صادر کرده ای؟
بدون تاریخ،
می ترسم باقی عمر را
همین طور بلیط به دست بمان ام؛
نه جاده ای
نه ایستگاهی
نه قطاری.
--
برای ناآرامی های ام
هفتم اسفند هشتاد و نه
دوسلدورف
--------------------------------------------------

4
شاید هیچ وقت ندانم
که مریخ چندسال است
به ریش جنگ های زمینی می خندد.
یا ندانم که آیا در کهکشان جایی
آدم هایی هست اند که بی دریغ محبت می ورزند
در حالی که می دانند ممکن است همین فردا بمیرند.
پی به راز کل جهان نخواهم برد
می دانم.
عجالتن اما
همین دست های رازآلود ات کافی ست
که من دل ام یک چیز ترش شیرین می خواهد.
--
بیست و نه بهمن هشتاد و نه
--------------------------------------------------

3
تو را گرسنه نگه می دارند
من هم گرسنه ام و هم تشنه
تو را می زنند
سوز و سرما صورت و دست و پای مرا سرخ کرده
بلکه سیاه
دل ات تنگ میز تحریر و اتاق ات است
من دلم تخت خواب و کتاب می خواهد
می بینی که اینور و آنور دیوار
زیاد توفیری نمی کند خواهر جان
تو را زندانی کرده اند
من اسیر آرزوهای خود ام
--
شنبه نهم بهمن هشتاد و نه - هاتینگن
بعد از شصت کیلومتر رکاب زدن
--------------------------------------------------
 
2
می شود زندگی کرد
بی خط و ربط
بی خدا
بی قلم
بی آسمان.
بی آب و ابر و احساس

بی همه
بی تو، حتا
بی کتابهای ام
می شود زندگی کرد
نه اما بدون آزادی.
--
به پاپیلون
چهارم دی ماهِ هشتاد و نه - کلن
 --------------------------------------------------

1
خیابان ها را شیطان ها می سازند
که هی می پیچند جلوی هم
یا گاهی
به خارج از محدوده می برند
و دردِ زایمان جدایی ها را می آورند.

اما ترن ها را خدایان ساخته اند
که جز توی یک خط
اگرچه نه همیشه مستقیم
می رانند
و البته باز می گردنند.

خیابان ها اما باز نمی گردند عزیزم
اشتباه نکن.
--
توی یکی از همان خیابان ها
کمبریج
بیست و هشت سپتامبر
--------------------------------------------------