۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

گرفتار نیست اند این مردم

از جمله کارهایی که دوس دارم مرور کردن است. برای کشف خودم. به نوشتن می ماند. به همان نشخوار کردن -- اگر شان گاو را خیلی ماتحت نمی دانید. مرور می کردم که چه می شنیده ام و می خوانده ام این روزها و هرکدام چقدر تاثیرگذار بوده اند بر من؛ از فیلم ها، جدایی نادر و سیمین، از کتاب ها انهدوانا (مجموعه ی شعر شاعران غربت نشین است) و قران، از آدم هایی که شما هم بشناسید علی طهماسبی و برتراند راسل..، از موسیقی، چندتایی.. مخصوصن این معرفی و نوازندگی. و هم  بسیاری.. بسیار

این ها چیزهایی ست که از نظرم می گذشتند و می دیدم و می دانستم که مهم بوده اند. اما دیگرانی بودند که یادم نبودند اما به محض اینکه دوباره دیدم تازه درک کردم چقدر آشکارند در من. بگذریم.. خواستم یکی از همین ها را بگذارم برای معرفی به شما و برای یادآوری به خودم؛ داستان کوتاهی از هوشنگ گلشیری با صدای خودش: انفجار بزرگ.


گوش بدهید کـ اننهو صدای امیدست.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

این آدرس به یاد داشته باشید

«اینترنت آرشیو» مجموعه ی بسیار خوبی از داده ها و به خصوص کتاب های اسکن شده است و  به تازگی خبر داده که مجموعه اش از مرز سه میلیون کتاب گذشته! برخلاف گوگل متن کتاب های «اینترنت آرشیو» در فرمت های مختلف/ممکن قابل دانلود هست اند.
اگرچه «اینترنت آرشیو» در حوزه هایی مشغول به اسکن هست که دردسر کپی رایت نیست و اغلب منابع آزاد هست اند، اما مجموعه ی کتاب های باارزشی را جمع آوری کرده است. من تعدادی از کتاب های مهم و کم یاب مثل مجموعه دوجلدی مقالات گیبس یا یکی از خلاصه-کتاب های لاگرانژ را اینجا پیدا کرده ام.
خلاصه این که؛ این آدرس را به یاد داشته باشید ضرر نمی کنید.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

گوگل در جنگل های آمازون

قرار شده تا گوگل امکان نمایش-خیابانی اش را به آمازون ببره. در این پروژه گوگل افراد محلی را تعلیم خواهد داد تا عکس برداری کنند. دست آخر هم گوگل امکانات اش را برای آنها باقی خواهد گذاشت تا  به این ترتیب خودشون بتوانند به این کار ادامه دهند.
جالب اش این که تجهیزات گوگل برای عکس برداری در خیابان صاف و سرراست طراحی شده اند و می بایست حالا کمی تغییر پیدا کنند تا بتونن در شرایط خاص جنگل و رودخانه کار کنند:

فکر که می کنم، مردمی در نظرم می آن که تا دیروز حتا کسی نمی دونست اونا وجود دارند و از فردایی نزدیک هرروز مراسم مذهبی شون را توی گوگل آپ خواهند کرد (: پیش بینی آینده برای آنها و هم برای جنگل های بارانی آمازون سخته.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

این بیست و هفت هزار نفر..

27612 نفر از استفاده کننده های آی.فون در کره جنوبی از شرکت اَپل به خاطر هتک حریم خصوصی و جمع آوری اطلاعات مربوط به موقعیت جغرافیایی افراد شکایت کرده اند!
در طی محاکمه هریک از شاکی ها تقاضای یک میلیون دلار کرده اند که در نهایت برای هرکدام از آنها 932 دلار غرامت در نظر گرفته شده است. این یعنی اگر قرار باشه اَپل این قضاوت را بپذیره می بایست بیش از 25.5 میلیون دلار جریمه بده! جالبه نه؟!

منبع: ام اس ان

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

با چشمان بسته سنگ-کاغذ-قیچی را ببرید!

یک تحقیق در دانشگاه کالج لندن نشون می ده که وقتی دو نفر (یا سه نفر) در حال بازی سنگ-کاغذ-قیچی هست اند، و چشم یکی (یا دوتا) از بازیکن ها بسته است احتمال اینکه بازی مساوی بشه (هردو یک شکل را بیارن) خیلی بالا می ره و در صورت برنده شدن، اغلب کسی برنده است که چشم هاش بسته است!
توضیح این پدیده به این شکل هست که در واقع کسی که چشمان اش باز هست در مقابل فردی که چشمان اش بسته است، فرصت بیشتری برای واکنش دارد (حدود دویست میلی ثانیه)، اما این زمان به قدری کم هست که عمل به حالت خودآگاه در نمی آد و در این زمان کم فرد تنها فرصت تقلید کردن را داره.
به عبارت دیگر واکنش انسان در مرحله ی آغازی که بسیار کوتاه هم هست اغلب ناخودآگاه هست. خیلی جالته جالبه، نه؟! در واقع این دقیقن اون بخشی از رفتار انسان هاست که احتمالن ماهیت غریزی شان را هم باز خواهد تاباند! البته منظورم این نیست که انسان ها را می شه بر این اساس قضاوت کرد. در واقع حتا مخالف این موضوع هم هست ام.


منبع: نیوساینتیست

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

گرده افشانی

غروب بود. تابستان بود. گرم بود. نفس که می کشیدم هوای تازه در تنگنا جل می زد بین شاخه های گل کلمی ریه ام و سر می کوبید به دیوارهای سینه ام. دلم می خواست دست می بردم و می کشیدم شان بیرون جفت ریه ها را، یا حالا یکی یکی -مثل وقت های که مامان با برس و با وسواس زیاد ته جیب شلوارها را پیش از شستن پاک می کرد- همانجا کنار خیابان می نشستنم و می تکاندم شان. می شستم شان.
از کودکی چندان خاطره ندارم. راست اش کلن خاطره کم دارم. اگر هم یادم هست زمان و مکان اش نامشخض است و پس و پیش. بیشتر چیزهایی که لمس کرده ام اما، از یادم نرفته اند/نمی روند. مثلن گرمای خیابان تابستانِ آسفالتی همین جاست همین کف پام روی میز تحریر. یا تپش قلب ام وقتی بایست تصمیم می گرفتم برای حرف زدن هنوز جایی روی گردن ام نوشته است؛ آنقدر دقیق یادم هست که اگر می دانستم آنقدر تپش یعنی چقدر فشار خون می توانستم فشار خون این گلدان را اندازه گیری کنم. نشاط هوای توی سینه ام را هم به یاد دارم وقت فوتبال های شب ماه رمضان. همین که امروز نیست. که می دانم جا تنگ است توی سینه ام. توی سینه هام. این سینه ی امروز همان سینه است؟ ده سال پیش..؟ از ذهن ام گذشت.
دویدن ات دیگر چیست؟ با خودم گفتم. راه باز می کردند برای ام. برای این که به آنها نخورم. برای اینکه آنها را نخورم. شست هام را قلاب کرده بودم به پهلوی کوله پشتی م. گوشی تلفن دست چپم بود بین چهار انگشت و کلاه نخی روی سر کوله ام با ریتم سینوسی بالا پایین می رفت. به نظرم ایستاده بودم. نمی دویدم. هرچند قدم با شک نگاه می کردم به پاهام که زمین می سپرند یا نه؟! اصلن این پای من است؟ اما دیگرانی که از کنار دستم، مثل درخت های کنار جاده رد می شدند، یا آن دیگرانی که جای خالی می دادند تا به هم نخوریم، دل خوشی می دادند که بله.. می دوم.
رستوران ته خیابان را مثل آمال دوردست ام برانداز می کردم که برسم اش. که برسانم اش. می شمردم هربار صندلی هاش را دور میزهاش. و آن خانم حامله که خندان می خرامید بین من و آن صندلی های دور، دست برد دوبار میان موهای کوتاه روشن اش. هربار که پایین می آورد دست اش را و روی گردن اش سُر می داد شمردن ام را باطل می کرد. نقاشی کلیسا از ذهن ام گذشت و فکر قدیمی ای که وقت بارداری هر مادری مریم است و هر کودکی عیسا. دیگر هن و هن می کردم که رسیدم به رستوران. کوچه را برانداز کردم و راه آشنا را در پیش گرفت ام. دست چپ.. دست راست.. جاده که دوباره پیاده رو شده بود. ده قدمی نرفته بودم که.. محکم به زمین خوردم. طوری که یادم نیست کی اینطور به زمین خورده بودم! 
هنوز درست درک نکرده بودم که چه شده.. خیلی آرام چرخیدم ونشستم. نفس ام هنوز درست بالا نمی آمد. زانوهای ام را کمی تا زدم و دست هام را حلقه کردم دورشان و نوک سه تا انگشت دست راست ام را با دست چپ محکم گرفتم. زخم ها به سرخی می زدند و درد کم کم می آمد. حس عجیبی داشتم. انگار تمام اعضای ام را یک بار از نو کنار هم چیده باشند. مدت ها بود بدن ام را اینطور احساس نکرده بودم. بیشتر بودن ما انسان ها همان است که درک می کنیم؛ مجموعه ی دریافت ها که هست اند اما جایی ندارند.. برای آن چند لحظه من چند جای دیگر هم حضور داشتم.. در انگشت شست ام، در زانوی راست ام، در آرنج هام.. مثل اینکه در فضا بسط پیدا کرده باشم. انگار که  بخشی از بودن ام به روش گرده افشانی در هوا پخش شده.. از فکرهام خنده ام گرفته بود. خانم و آقای میانسالی که احتمالن زمین خوردن مرا دیده بودند به من رسیده بودند و نگران حال ام را پرسیدند. متوجه شدم که باید چیزی بگویم و تکانی بخورم. ایستادم، دست های ام را تکانی دادم و گفتم «کار می کنند.. همه چی روبه راهه» و با خنده ی من اونها هم خندیدن اند. آقا گوشی موبایلم را برداشت و به دست ام داد و نگاه اش کنجکاو بود که آیا کار می کنه.. و من بی معطلی روشن کردم اش. هردو خوشحال شدیم. متوجه نشدم او چرا البته..؟! شست هام را قلاب کردم به پهلوی کوله پشتی ام. نگاه خانم گره خورد به لکه ی خون پشت دست ام. بلند گفت ام ممنون. چشم هاش چرخید به سمت صدا. و ناگاه دست برد پشت ام و کلاه نخی را آرام تکاند. گفت مواظب خودت باش. گفت ام ممنون. آقا سری تکان داد. هنور سیصد متری مانده بود.


۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

how much bullshit hides in your text

آلمانی ها یه وب سایتی راه انداختند به اسم « بلابلا متر». اسم این وبگاه ریشه ی جالبی داره: در زبان محاوره ای انگلیسی و آلمانی (دیگر زبان ها را نمی دونم اما به گمان ام مشابه همین باشه) حرفی که خیلی شاخ و برگ اضافی داده شده یا چیزای تکراری بنا به رویه گفته بشه یا بول-شِت باشه! یا فقط توضیحات تکمیلیه نه بیشتر را می گن بِلابِلا. در زبان فارسی ما هم وزن اش چیزی نداریم چون چندان سروکاری هم باهاش نداریم. مثلن توی یه نوشته اون قسمتی که ما اصطلاحن می گیم آب بستن را اینا بهش می گن بِلابِلا. ولی چون ما اصولن زیاد مطالعه نمی کنیم آب-بندی را هم چندان نمی شناسیم. حالا ایده ی این وب گاه هم اینه که شما می تونید یه متن را وارد وبگاه کنید و اون یه شاخص «بِلابِلا» واسه ی اون متن تعریف می کنه. عنوان وبگاه هم همینو می گه «چقدر شِرووِر در متن شما پنهانه؟»! طبق اطلاعات خود وبگاه یه متن خوب شاخصی بین یک دهم تا سه دهم می گیره (حداکثر مقدار یک هست). هرچه شاخص بزرگتر باشه چَرت و پَرت متن بالاتره. من چندتا متن را اینجا امتحان کردم. برای مقاله های فیزیکی تقریبن متوسط شاخص کمتر از 0.3 بود. برای نیویورک تایمز هم حدود 0.3 به دست آوردم (که عجیب بود برام!). البته نمونه های من محدود بودند. وبگاه به دو زبان آلمانی و انگلیسی کار می کنه. می تونید واسه نوشته هاتون امتحان کنیدش (؛



۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

با عجله بر می گردم که یادم نرود

پری شب توی قطار
پشت به جهت حرکت نشسته م کنار دوتا دخترک جوان با آرایش غلیظ و عجیب و با حرف های عجیب تر. یکی لاغراندام با موهای مشکی درخشان و بلند، ابروها و مژه های مشکی، گردنبندی با نقش کوچکِ برگی سربی و با چشم های قهوه ای روشن -که هراز گاه می گردند و مرا نگاه می کنند- نشسته روبروی دوست اش در کنار پنجره. و دیگری با پوستی روشن تر، چشم هایی روشن تر و اندامی درشت تر نشسته کنار من. «می رن ازدواج می کنن، بعد توی خونه.. بچه دار می شن.. همشون همینو می خوان.. زود بچه دار بشن..» اولی می گوید و لب و لوچه اش را کج می کند و تهوع آور می داند آنچه را که به تصویر کشیده! و دومی می خندد و سر تکان می دهد.. و با احساس و از ته دل بلند می گوید «دو یو مَری می؟؟ .. دو یو مَری می؟» .. و من تعجب زده در حرکات اش برداشت ام این است که احتمالن فیلم جدیدی آمده که من ندیده ام اش و نقش اول اش یا دوم اش هی این جمله را توی یک سکانس خنده دار جوری گفته که این دخترک های جوان دل شان می خواهد جای نقش مکمل اش باشند! اولی می خندد و تکرار می کند «دو یو مَری می بِیبی؟..»
این دو صحبت را می برند و با گوشی هایشان ور می روند. من کتاب می خوانم و آن ته دو سه تا مست عربده می زند. مشروب را به زمین می ریزند. شلوار این دختر روبه رویی از زانو تا ران پاره است. آنها مشروب را از زمین پاک می کنند. یه زن چشم بادمی می آید و ظرف های خالی نوشیدنی ها را می برد. می شنوم که این یکی مست به آن یکی نهیب می زند که بیست و پنج سنته.. یعنی نده که ببرد و آن یکی می گوید درسته .. بی خیال .. کنار دستی ام فریاد می زند که یک چیز مهمی یادش رفته.. من اسم آلمانی اش را بلد نیستم ولی آخرسر معلوم شد خط چشم بوده.. از آن روبرویی قرض می گیرد و شروع می کند به آرایش. آن طرف دیگر خانمی خوابیده است. و من کتاب می خوانم. از ذهنم می گذرد که  «این بخش ششم هوای تازه را چقدر دوس دارم. بیشتر ار بقیه! همه اش را یک جا دوس دارم!»
به جایی می رسیم که یادم نیست و همه می روند پایین و یک سری آدم تازه می چپند توی قطار. پسربچه ای می آید و می نشیند کنار من. آقایی بلادرنگ می رسد با دختر کوچولویی در بغل و خانمی به دنبال اش و چارتایی می نشینند توی سه تا صندلی خالی کنار من. سلام می کنند. سلام می کنم. کتاب را می بندم. آهنگ را که تازه چاق کرده بودم توی گوش هام قطع می کنم. گوش می دهم و مثل صحنه ی تاتر شش دنگ حواسم به آنهاست. جا تنگ است و بچه ها دوتا توپ گنده دارند در بغل که از عرض دست هاشان بزرگتر است. ماموریت این یکی کنار من این است که توپ را طوری نگهدارد که به من نخورد و به دخترک روبروی من توی بغل پدرش گفته شده که به ساق پای من لگد نزند. پدر چیزی توی گوش مادر می گوید. پسرک می پرسد «چی گفتین؟» و مادر می گوید «ایش ساگ دیش نیشت» یعنی قرار نیست تو بدونی. آن دو یکدیگر را می بوسند و من خجالت می کشم. دختر به من لگدی می زند و پدر خجالت می کشد. جای خالی زیاد هست در کنارم. ولی دلم نمی خواهد بلند بشوم. دوباره لگد می خورم. دیگر ممکن نیست بلند شوم.
به سمت سینما
می روم پایین و راهم را می گردانم به سمت سینما. یک بطری آب می خرم. تند می کنم. یکی می پرسد سیگار داری و من دست پاچه سیگاری برای اش در می آورم. هوا ابری است. بلیط می خرم. خیابان شلوغ است. باران نمی بارد. زمین خیس است و درخت پیش پای سینما عطسه می زند توی عینک ام. دخترکی می خندد، مثل من، هم به من و هم به عطسه ی درخت و من یقین می کنم که ایرانی ست. سینما کوچک و دنج.
به سمت خروجی
کودکی ام از برابر چشم هام می دود به سمت خروجی سینما و من به دنبال اش. شادم. اگرچه هم فیلم و هم کودکی ام به صورت تراژیکی دارند می دوند به سمت درگاهی. دخترک ایرانی دیگر نمی خندد. مبهوت نگاه می کند به چشم های خندان من که احتمالن یعنی چی؟ چرا؟ و من خیلی توضیح دارم که بدهم ولی عجالتن حواسم را می دهم به کودکی ام و می دوم پی اش. بیرون هوا تاریک است و سیگارها روشن. گوشی زنگ می خورد. قرار پیاده روی فردا را می گذارم. می روم که شب را پیش دوستان ام بمانم. قطار تاخیر دارد. می نشینم روی پله های جلوی کلیسا و برای اولین بار شهر بزرگ برای ام غریبه نیست. باد موافق که بوزد سیگار را می گذاری گوشه ی لب ات و هردو دست ات آزاد است. و با دو دست رها چه کارها که نمی شود کرد. یکی آواز می خواند. و باز کسی می پرسد سیگار داری؟ می شود کاغذی را با قلمی آشنا کرد. می شود از بطری های در بسته آب نوشید. می شود سازی نواخت. می شود باری برداشت از دوشی. یکی دارد گیتار می زند. و قشنگ هم می زند. مست های بی خطری دارد اینجا. یکی هنوز آواز می خواند. شهر زنده است و سیگار می کشد. قطار را می گیرم و کاغذ را در می آورم که یادداشتی بنویسم برای وبلاگ. به وبلاگم برمی گردم. می شود دکمه های پیراهنت را گشود. می شود در آغوش ات کشید. کسی می گذرد چیزی می گوید و من نمی فهمم. لبخند می زنم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

ردیف موسیقی ایرانی و رنگ ها

یکی از پیچیدگی های موسیقی ایرانی تقسیم بندی آن هست؛ یعنی ردیف موسیقی ایرانی. ردیف در واقع مجموعه قطعات موسیقی معنی داری به نام «گوشه» ها هست که بنا به حال و هوایی که دارند در «دستگاه» ها و «آواز» ها طبقه بندی شده اند و استخوان بندی موسیقی ایرانی را شکل داده اند. موسیقی ایرانی برای مدت درازی سینه به سینه از نسلی به نسل دیگه منتقل می شده و بنابراین روایات مختلفی می شه از آن ارایه داد. معروف ترین روایت، روایت میرزا عبدالله هست.


به طور خلاصه موسیقی ایرانی هفت دستگاه داره و دوتا از دستگاه ها زیرمجموعه هایی دارند به نام آوازها که اگرچه به اون دستگاه تعلق دارند ولی خودشون به علت حال و هوای شهره ای که دارند به همون اندازه ی دستگاهشون معروف هست اند. در مجموع سیزده تا اسم هست که ردیف ما را توضیح می ده. این شکل را ببینید:

روی عکس کلیک کنید تا در ابعاد بزرگ تر ببینیداش.


حالا این به چه درد می خوره؟ اگر باور داشته باشیم که موسیقی بخشی از فرهنگ هر قوم هست (اگر فرهنگ ها شخص بودند (که به نظرم هست اند) و صدایی می داشتند، صدای آنها، همین  موسیقی های محلی آن مردمان می بود)، ردیف ما که نمایان-گر ریشه های موسیقی ایرانی هست می تواند هویت-بخش موسیقی ما باشه. در واقع ردیف می تونه نقطه ی جوانه زنی موسیقی روز ما هم باشه.

حتمن شنیدید که مثلن فلان آلبوم در دستگاه ماهور بود یا فلان تصنیف در آواز اصفهان. ولی اغلب شناخت دستگاه ها و آوازها از هم کار سختی هست برای شنونده ی معمولی و دلیل اش هم پرواضح ساختار آموزشی ماست که موسیقی در اون اصلن جایی نداره. و به طورکلی، در موسیقی بدون تمرین و شنیدن (حالا هر نوع موسیقی ای) اصلن شناختی حاصل نمی شه و شناخت هم که نباشه، نقد و نظری هم نیست و در نهایت هم پیش-رفت و پویایی ای نخواهد بود.
حالا که وضعیت اجتماعی و اداره کشور ما اجازه پراگندن منظم آداب شنیدن و نواختن را نمی ده من داشتم فکر می کردم چرا اون هایی که دارند خودشون موسیقی می نوازند و می شنوند در حوزه ی عمومی کاری نمی کنند؟ ایده ی خیلی پیش پا افتاده ای به ذهن ام رسید که بیایم به اسامی دستگاه ها و آواز ها یه رنگی اختصاص بدیم (تا شنونده ی با اون رنگ بتونه بین/با فضاها ارتباط برقرار کنه) و کنار اسم ها و مشخصات اثر بگنجانیم. فکر می کنم خیلی موثر باشه.

شکل زیر پیشنهاد من برای این رنگ هاست برای بنا به درک شخصی ام. درک و سواد من البته از ردیف ایرانی خیلی محدود هست اما از اونجا که به قول اصفهونی ها «کاچی به از هیچی» گفتم یه کاری کرده باشم. شما هم اگه کسی را می شناسید که سواد این کار را داره خوبه که این ایده را به گوش اش برسونید. شاید بحثی شد و چیزی از توش در اومد (:


روی عکس کلیک کنید تا در ابعاد بزرگ تر ببینیداش.


۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

اندر احوالات ام؛ خو می گیریم؟

دی شب خواب ام نمی برد. تا دو بیدار بودم. رفتم روی بالکن. سکوت یکنواختی پراکنده بود. و درخت ها هم به احترام باد سری تکان می دادند. می زد به سروصورت ام؛ خنک بود. لذت می بردم. چراغ های خودکار راهرو که خاموش شدند، ناگهان چشم ام به آسمان گره خورد! ..ستاره؟ این همه؟ اینجا؟ قفل شد چشمهام توی همون ملاقه ی قدیمی که یه سرش می خوره به قطب شمال و اون سرش --قبل تر ها-- می خورد به گردن نقره ای و زلف چین-چین دختر همسایه. درشت و واضح! تمام سراپام از زمان خارج شد و احساس خویشاوندی کردم با مختصات فضایی که در آن قرار گرفته بودم. برای اولین بار! بعد از این دوسال! با این سرزمین غریبه نزدیکی احساس می کردم.
سرم به سمت افق ِ باز پیش رو که چرخید، خوب می دانستم که معنی این خانه ها و آن جنگل انبوه روبرو و چشم های سرد خانم منشی از فردا معنایی کمی متفاوت خواهد داد. معنا دادنی س؟ پس اینا تا حالا کجا بود اند؟ یعنی دارم خو می گیرم؟ خو گرفتنی س؟ پیوند با زمین اما از طریق آسمان.. یعنی چی؟ فردا هم همین آسمونه؟..

به همین خیال ها و فکرها بود که لرزان پریدم توی راهرو و اتاق و دست آخر رختخواب گرم ام.

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

تاثیر زبان بر تست شخصیت

من همیشه به روانشناسی و علوم انسانی ِ مشابه به آن به دیده شک نگاه کردم و می کنم. هرچند خیلی ازش لذت می برم و مطالعه اش برام جذابه، اما کمتر در روابط واقعی لحاظ می کنم اش. دلیل اش هم این هست که گاهی حس می کنم ممکن هست کنش-واکنش های من را با افراد پیرامون ام مورد تاثیر قرار بده، بدون اینکه دقیقن بگه چرا. و خوب برای من که یک آدم به صرف بودن اش مهم تر است از چگونه بودن اش ترجیح می دم بدون پیش زمینه ای باهاش برخورد کنم.
حالا، در طول هفته ی گذشته با یک وبگاه جالب آشنا شدم که براساس یک تست شخصیت، سیستم روانشناسی نسبتن جالبی را طراحی کرده. دوتا چیز جالب در این وبگاه بود؛ اول اینکه امکان اش هست که بتونی نتایج را با دیگران مقایسه کنی (بنابراین اگر کسی را برای درازمدت می شناسید و شباهت های شخصیتی بین خودتان را می دونید، می تونید یک سنجش کلی از آزمایش داشته باشید). دوم اینکه نتایج آماری نسبتن وسیع ارایه شده اند و در طول زمان به صورت نمودار نمایش داده می شوند (پس اگر نتایج را به صورت کلی (مطلق) نمی پسندید، فکر می کنم لااقل بررسی مداوم در طول زمان برای تان جالب و شاید کاربردی باشه).
آزمایش مربوطه هم، به نظر آزمایشی استاندارد موسوم به تستِ شخصیت بیگ-فایو هست که بنابه تعریف، پنج مولفه ی کلیدی ِ شخصیتی را بررسی می کنه. البته کمی صبر و حوصله می خواد.
خوب تا اینجاش را احتمالن قبلن هم نوشته اند. چیزی که من می خواستم از تجربه ام اضافه کنم این بود: من در طول هفته این تست را دوبار با فاصله ی زمانی کم انجام دادم. بار اول به انگلیسی و بار دوم به فارسی. نتیجه ها خیلی متفاوت بود؛ شاید به طور متوسط حدود سی درصد جابه جا شدند. وقتی که خوب دقت کردم دیدم معنی کلمه ها برای من (با وجود ترجمه ی نسبتن مناسب*) در فارسی و انگلیسی دیگر بوده اند. به این معنی که برای جواب دادن به سوال های انگلیسی ملایم تر و میانه رو تر فکر می کردم. مثلن سوالی مشابه این بود «یک دین قطعی و کامل برای همه وجود دارد» و جواب من به فارسی بود «به هیچ وجه» و به انگلیسی فقط بود «نه». چیزهایی به ذهن ام می رسه، اما خوب مطمین نیست ام که دلیل این مساله چی هست. شاید بخشی به ناتوانی زبانی من برگرده اما به نظرم بخش قابل توجهی هم خود زبان به عنوان «بستر فرهنگ مربوط به خود» هست. حالا کدام نتیجه و در چه زبانی درست تر هست؟


* در فارسی لغات به نظرم خودمانی تر به کار رفته بود اند.

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

شاخص برازش یا h-index

دوباره وقت شد که یک چیزی اینجا بنویسم (:. این بار هم مربوط به نوشته ی قبلی ام درباره ی دنیای علم هست.
شاید در مورد شاخص های مقاله ها، نشریه های علمی و همینطور اشخاص (یعنی پژوهش گر ها) شنیده باشید. برای نشریه های علمی، عددی هست به نام impact factor، که من به «ضریب تاثیر گذاری» ترجمه می کنم، که هرچه بالاتر باشه به معنی این هست که نوشته های اون نشریه مورد استناد بیشتری قرار گرفته و به عبارتی نفوذ بیشتری در جامعه ی علمی مربوط به خودش داره. این عدد اگرچه معیار دقیقی نیست (چون متاثر از عوامل زیادی هست) اما تقریبی از کیفیت و اهمیت نشریه به دست می ده.
برای مقاله ها (یا کتاب ها) بهترین شاخص، تعداد ارجاع های به اون مقاله هست؛ citation. و به نظر من شاخص خوب و مناسبی هست. حتا این ارجاع ها می تونه زنجیره ای دنبال بشه و ارزش مقاله را بیشتر آشکار کنه. منظورم از زنجیره ای، نقش یک مقاله در گرافی هست که اون را به دیگر نوشته ها به صورت رشته ای وصل می کنه. وبگاه http://isiknowledge.com مرجع خوبی برای این جور بررسی ها هست.
در مورد اشخاص هم تعداد مقاله هایی که نوشته اند اولین چیزی هست که به چشم می آد. اما برای درک عمیق تر، تعداد ارجاع ها به مقاله های اونها خیلی مهم تر هست. برای اینکه موضوع شفاف تر بشه یه شاخص دیگر هم تعریف شده به نام h-index (من بهش می گم شاخص برازش) که تعریف اش هست: حداکثر تعداد مقاله هایی (عدد آ) که هرکدام حداقل همون تعداد (آ) مورد ارجاع قرار گرفته اند. یعنی اگه کسی ده تا مقاله داره و سه تا از اونها هرکدوم سه بار یا بیشتر مورد ارجاع قرار گفته باشند، شاخص برازش اون نویسنده می شه سه. هرچند دقیق به نظر نمی رسه اما به طور نسبی نوشته های ارزشمند را در رزومه یک فرد به خوبی غربال می کنه. به علاوه به نظرم تعریف اش جالبه. (جای فکر کردن و بازی کردن داره (:)
همه ی این ها رو که کنار بگذاریم یه پژوهش گر  حرفه ای معمولن کَمَکی عمیق تر نگاه می کنه و مقاله ی خوب و پژوهش گر به اصطلاح کار-درست را به روش های خودش پیدا می کنه. البته چون گاهی برخوردها سلیقه ای هست انتشار و به دنبال اش این اطلاعات آماری که در بالا نام بردم باعث می شه کار محکی بخورده و بارخورده اش دیده بشه. اما همیشه هم اینطور راست و درست نیست. برای مثال من مقاله ای هم دیده ام که از بن اشتباه باشه و سی و هشت بار هم مورد ارجاع قرار گرفته باشه (در رشته ی من سی و هشت عدد قابل توجه ای هست). اشتباه البته عمدی نبوده (من با نویسنده اش صحبت کردم و او اصلن نمی دونست اشتباه کرده). متاسفانه هزینه ی چنین نوشته ای خیلی زیاده، چون ممکنه انگیزه ی پژوهش های نادرست زیادی شده باشه. این من را یاد خاطره ای می اندازه که فاینمن تعریف کرده:

میلیکان برای اولین بار شارژ الکتریکی یک الکترون را بر اساس آزمایش فروافتادن یک قطره روغن اندازه  گیری کرد و عددی به دست آورد که امروز ما می دانیم این عدد نادرست هست. دلیل خطای اندازه گیری او این بود که، مقداری را که برای گرانروی (ویسکوزیته) هوا در نظر گرفته بود، غلط بود. به نظر جالب خواهد آمد تا به تاریخ آزمایش هایی که پس از کار میلیکان برای اندازه گیری بار الکتریکی یک الکترون انجام شده اند نگاهی بیانداریم: اگر نمودار مقادیر اندازه گیری شده را نسبت به تاریخ آنها رسم کنیم. متوجه می شویم که در طول زمان هریکی کمی بزرگتر از قبلی هست اند و کم کم به سمت مقدار درست آن سیر می کنند.
چرا مقدار صحیح در اولین اندازه گیری های پس از میلیکان به دست نیامد؟ این جریان چیزی است که پژوهش گران از بیان آن شرم دارند، چون ظاهرن قضیه از این قرار بوده که آزمایشگران وقتی به یک نتیجه خیلی بزرگتر از نتیجه ی میلیکان دست می یافتند با خود فکر می کردند که «حتمن این محاسبه اشتباه هست» و آنها می بایست به دنبال اشتباه شان بگردند و دلیلی برای آن «اشتباه» پیدا کنند. و درست برعکس وقتی به نتیجه ای نزدیک به آنچه میلیکان گزارش کرده بود می رسیدند دیگر چندان وسواسی به خرج نمی دادند! و به این ترتیب مقدار واقعی مدت ها مخفی ماند.

می بینید که دانش دنیای پیچیده ای داره. اما به هرحال هنوز به نظرم بازار علم بازار پاکیزه تری (در مقایسه با دیگر جاها مثل صنعت و دلالی و سیاست و دین و ..) هست. کَمَکی البته..

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

آیا می توانیم نت پنجم را پیش بینی و اجرا کنیم؟

من گاهی ساز-نواختن می آموزم و به طور تجربی دوتا چیز جالب یاد گرفتم: اول) زمان هایی که یادگیری طولانی می شه هر از چندگاهی باید کوک سازم را دوباره بررسی کنم. چون ممکنه خیلی تدریجی از میزان اش خارج بشه، بدون اینکه من متوجه بشم. دوم) وقتی آهنگی را در یک دستگاه (روند) مشخص می شنوم، می تونم نت ها را حدس بزنم. مطمینم که این به خاطر دانستن آن اجرا نیست، چون من هنوز مسلط نیستم به اسم ها و گو شه ها، و تنها به کمک گوش دادن زیاد هست. مدت ها بود دوست داشتم آزماشی درباره ی تربیت پذیری توان شنیداری انسان بکنم. آزمایش به این قرار هست: اگر لطف کنید و قطعه ی زیر را گوش بدهید چهار نت را خواهید شنید. حالا اگه می تونید لطف کنید و این چهار نت به علاوه ی نت پنجم (یا اگه دلتون خواست بیشتر) را که به ذهنتون می رسه حدس بزنید، ضبط کنید و برای من بفرستید. با ترکیب صوتی که دوست دارید و هرجور که راحت هستید اجرا کنید. --اگه چیزی به دست ام رسید می گذارمشون همین جا. نتیجه ی این آزمایش در واقع می تونه اشاره ای به تربیت پذیری قوه ی شنیداری انسان باشه. من پیش بینی می کنم که به آسانی نت مورد نظر پیش بینی خواهد شد. در واقع اگه این درست باشه تایید می کنه که فواصل موسیقیایی مرجحی برای ما وجود داره که به نظرم همین طور هست.* اگه به اندازه ی کافی نمونه داشته باشم، می تونم آنالیز صوتی مختصری هم بکنم که اون را هم اینجا منتشر خواهم کرد و به نظرم جالب می شه.


ضبط را می تونید آن-لاین هم انجام بدهید:
1- به این آدرس بروید.
2- صدای خود را ضبط کنید. (روی علامت رکورد کلیک کنید، برای توقف روی علامت چشمک زنِ استاپ کلیک کنید، و برای اینکه به صدای تان گوش کنید روی لیستن کلیک کنید). می توانید دوباره این کار را تکرار کنید.
3- آن را به آدرس من ایمیل کنید (گزینه ی «فرستادن به یک دوست» را انتخاب کنید)؛
vacancyblog-at-gmail-dat-com
4- اگه دوست ندارید لازم نیست آدرس ایمیل واقعی تون را بنویسید. وب سایت از شما یک پسورد هم خواهد خواست. به این ترتیب ممکن هست ناخواسته عضو وب سایت بشوید. اگر دوست ندارید عضو شوید. آدرس ایمیل واقعی خود را وارد نکنید.
5- اگر هم دوست داشتید پیامی هم بگذارید به صورت صوتی. البته لطفن در یک فایل جدا  پیام بگذارید.

* توجه داشته باشید که تا به این جا نظرات خودم بود و مطالعه ی خاصی نداشته ام. بنابراین شاید درست هم نباشند.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

decline effect - اثر کاهشی

کمی پیش تر پستی درباره ی این که چطور یک گزارش علمی اشتباه ممکنه برای جریان علمی هزینه بر باشه نوشتم. گویا این بحث خیلی داغ تر از این ها ست. پیشنهاد می کنم مقاله زیر را بخوانید:

The Truth Wears Off  (Is there something wrong with the scientific method?), by Jonah Lehrer; New yorker, December 13, 2010.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

یاد داشت

خوب این وبلاگ را هم در ایران فیلتر کردند. دلیل اش هم به گمان ام پست مربوط به لخت در آیینه بود که کلمه لخت در آن بود و بی ادبی آقای گوینده (دو-سه بار گفت جنده) دلایلی هست اند که به نظر می آن! ناراحت شدم. نه این که اون پست ایرادی داشته باشه از نظر من، ولی ترجیح می دادم مخاطب های داخل ایران را داشته باشم. چون من ترجیح می دادم و می دهم که فارسی بنویسم. برای ام مهم بود. حالا نمی دانم چه می شود کرد و این وبلاگ را چه کنم؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

یک عمر به گوسفندها خندیدیم!



ما می تونیم اشیا را براساس ویژگی شان دسته بندی کنیم. همین طور می تونیم بین دوتا ویژگی به راحتی سوییچ کنیم. یعنی مثلن اگه برای ورق-بازی یک دسته کارت را بنا بر رنگ شون دسته بندی می کنیم، می تونیم برای یک بازی دیگه به صورت دیگه ای دسته بندی کنیم (مثلن براساس شماره) و به راحتی بین این دو تعریف شیفت کنیم. آزمایشی برای بررسی این توانایی تعریف شده که موسوم هست به «انتقال عملکرد بین بُعدهای درونی-بیرونی». در برخی اختلالات ذهنی انسان ممکن هست این توانایی هاش را از دست بدهد.

دو روز پیش جایی خوندم که آزمایش بالا روی گوسفندها نشان داده که آنها هم قادر به دسته بندی و سوییچ بین روش دسته بندی هست اند. در این آزمایش دو ظرف مشابه، یکی محتوی غذا (آبی) و دیگری را بدون غذا (زرد)  برای گوسفندها آماده کردند. آزمایش نشان داد که پس از مدتی گوسفندها تنها به سمت ظرف آبی می روند. سپس آزمایش را کمی پیچیده تر کردند: آنها به جای دو ظرف رنگی مشابه، دوتا ظرف رنگی با شکل های مختلف را آماده کردند. در این حالت گوسفند می بایست دسته بندی براساس رنگ را فراموش کند و بر روی شکل تمرکز کند تا راحت تر به هدف اش یعنی غذا برسه. و گوسفندها توانست اند! این آزمایش خیلی مهم بود چون از گوسفندها اعاده ی حیثیت کرد! (یادم هست سال ها پیش من روی مرغ ها آزمایش مشابه ای کردم که از پس اش برنیامدند (:)

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

لخت، رو در رو با واقعیت های خودمان

نمی دانم طنز تصویری «لخت در آیینه» را می بینید یا نه. کارهای جالبی هست اند که به مسایل فردی و اجتماعی جامعه ی ایرانی می پردازند. تابه حال شش نسخه از این مجموعه منتشر شده. در مورد این کار، خوب جای بحث زیاد هست. اما در مورد سبک کار؛ بسیار نو و ساختارشکن هست اند و به عنوان کاری که هنوز تعریف و چارچوبی به دست نداده (و به دنبال آن می گردد) قابل قبول اند. اینجا شش امین (آخرین تا این لحظه) برنامه از این سری را می بینید. یادآور می شوم که برنامه برای بزرگسالان هست. و انتشار آن در این جا به معنی تایید همه ی جنبه های برنامه نیست.


لینک این برنامه در فورشِیرد
لینک به صفحه ی فیس بوک

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

چگونه مرزهای علم جابه جا می شوند؟

پرده اول:
[امروز عصر توی اینترنت]
داستان از این قرار هست که چند ده سال پیش (1930 میلادی)  یک بنده خدایی ادعا کرد که یک سیاره ی نو، یک جایی نزدیک نپتون، کشف کرده؛ که اسم اش را گذاشتند پلوتو (پلوتون). پیش بینی شد که جرم این سیاره به اندازه زمین باشه، و این براساس پیش فرضی بود که  نیروی گرانشی پلوتو (با جرم به اندازه ی زمین) انحرافی که در مدار نپتون مشاهده شده بود را توضیح می داد. از آن روز همه دست به کار شدند که جرم پلوتو را اندازه گیری کنند. اما مشاهدات هرچه پیش می رفت سیاره داشت کوچک تر می شد. تا جایی که حتا با برون یابی پیش بینی کردند کی ناپدید خواهد شد. خلاصه این مساله حل نشد تا 1970، که مشخص شد پلوتو چیزی حدود هفده درصد ماه جرم داره و خیلی کوچک تر از زمین هست. بعد از این خبر دوباره دانشمندان دست به کار شدند نشون دادن که بله، اصلن مدار نپتون ایرادی نداشته که بخواد گرانش پلوتو توضیح  اش بده (1994). خلاصه همه سر کار بودند. و نهایتن اسم پلوتو از لیست سیارات هم حذف شد چون واجد شرایط شناخته نشد. این خلاصه ای بود که من از مقاله ی معرفی کتاب در اینجا نوشتم.

حالا یک بار دیگه برگردیم به داستان تا شاید به سوالی که در عنوان این نوشته آوردم جواب بدهیم. دو تا مشاهده ی ابتدایی داریم؛

آ) یک سیاره آنور نپتون دیده شده،
ب) در مدار نپتون ایرادی هست.

از این دو مشاهده پیش بینی شد که؛

پ) جرم سیاره ی تازه دیده شده اندازه زمین هست.

برای آزمایش پیش بینی بالا سی سال رصد و تحلیل انجام شد که نشان دادند جرم پلوتو آنقدرها نیست و تغییرات در روند مشاهدات طوری بود که بنابر آن نتیجه گرفتند:

ت) پلوتو داره آب می ره.

بعد دوباره یک مشاهده دقیق نشان داد که نه آقا جان:

ث) پلوتو خیلی کوچک هست. (پ و ت نقض شدند)

بعد یه سری دیگه گفتند پس مدار نپتون چی؟ که فهمیدند:

ج) انحرافی در مدار نپتون نیست که! (ب نقض شد)

و در نهایت معلوم شد که

چ) اصلن سیاره ای در کار نبوده! (آ نقض شد)

پرده ی دوم:
[فلش بک- امروز ظهر سالن غذاخوری دانشگاه]
یکی از بچه های مکانیک [با اعتماد به نفس]: [...] راست اش من هنوز درگیر حل آنالیتیک مساله اشل بای* برای فصل مشترک نفوذی هستم. دیروز متوجه شدم که روش قبلی درست نبود ...

استاد من [ابروهاش را بالا برد و نفس اش را داد بیرون]: خوب ... بعضی ها سودوکو حل می کنند، بعضی ها هم از این مسایل.


* Eshelby

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

هانس روزلینگ؛ آمار غیر کسل کننده

هانس روزلینگ، پزشک و متخصص آمارِ سویدی، نتایج پژوهش های آماری اش بر روی دگرگونی جهان (از نظر اقتصادی و سلامتی) در طول حدود دویست سال گذشته را ارایه می دهد. روش نمایش داده ها این ارایه را بسیار جذاب کرده. به خصوص که نتایج بسیار باارزش و قابل توجه هستند.



اگر به یوتیوب دسترسی ندارید به تی دی ای تی ای دی سری بزنید. این سخرانی حدود بیست دقیقه است.

اگر مطمین نیستید که می خواهید بیست دقیقه وقت بذارید، می تونید اول نمونه چهار دقیقه ای زیر را ببینید و تصمیم بگیرید: در یوتیوب یا در اسکول تیوب.

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

Symphony of Science -- and these all are really really there



«علم و موسیقی دو علاقه مندی من هستند و من سعی دارم تا آنها را به هم پیوند دهم و به شکلی عرضه کنم تا همچنان که موسیقی به شنونده لذت می دهد، پیامی معنی دار را برای شنونده به همراه داشته باشد، [...]  هدف از پروژه ی «سمفونی علم» این است که فلسفه و علم را به شیوه ای نوین و از طریق آهنگ و موسیقی به میان مردم بیاورد.»
-- جان باسول   John Boswell
سمفونی علم نام پروژه ای هست که سعی می کند تا پیام های علم را از زبان دانش پیشه گان شناخته شده ارایه دهد و برای این کار از موسیقی الکترونیکی و تلفیقی به عنوان بستر استفاده می کند. منشا آغاز این ایده به نظر بیشتر در کارهای کارل ساگان هست.  تا به حال شش آهنگ از این سری ارایه شده که به نظر من جالب بودند. رهبر این پروژه جان باسول است. او قبل تر بر روی پروژه ی کُلُرپالس کار کرده که در نوع خود کارهای جالبی در موسیقی الکترونیک هستند.

«ما همه به هم پیوند خورده ایم» یکی از کارهای سمفونی علم هست که من دوست می دارمب (: