۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

اندر احوالات ام؛ خو می گیریم؟

دی شب خواب ام نمی برد. تا دو بیدار بودم. رفتم روی بالکن. سکوت یکنواختی پراکنده بود. و درخت ها هم به احترام باد سری تکان می دادند. می زد به سروصورت ام؛ خنک بود. لذت می بردم. چراغ های خودکار راهرو که خاموش شدند، ناگهان چشم ام به آسمان گره خورد! ..ستاره؟ این همه؟ اینجا؟ قفل شد چشمهام توی همون ملاقه ی قدیمی که یه سرش می خوره به قطب شمال و اون سرش --قبل تر ها-- می خورد به گردن نقره ای و زلف چین-چین دختر همسایه. درشت و واضح! تمام سراپام از زمان خارج شد و احساس خویشاوندی کردم با مختصات فضایی که در آن قرار گرفته بودم. برای اولین بار! بعد از این دوسال! با این سرزمین غریبه نزدیکی احساس می کردم.
سرم به سمت افق ِ باز پیش رو که چرخید، خوب می دانستم که معنی این خانه ها و آن جنگل انبوه روبرو و چشم های سرد خانم منشی از فردا معنایی کمی متفاوت خواهد داد. معنا دادنی س؟ پس اینا تا حالا کجا بود اند؟ یعنی دارم خو می گیرم؟ خو گرفتنی س؟ پیوند با زمین اما از طریق آسمان.. یعنی چی؟ فردا هم همین آسمونه؟..

به همین خیال ها و فکرها بود که لرزان پریدم توی راهرو و اتاق و دست آخر رختخواب گرم ام.