۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

شاعر متناقض؛ از شاهین نجفی و ما

 شاهین نجفی، خواننده و ترانه سرای رپ/راک ایرانی ست؛ متولد هزاروسیصدوپنجاه ونه، انزلی، و از سال دوهزاروپنج ساکن آلمان. مدت هاست که می خواهم درباره ی او بنویسم. شاید از روزی که ترانه ی «مهدی» و «لوس آنجلسی ها» را از او در یک روز شنیدم. بارها شنیده ام که برای دومی شماتتش بکنند، اما کمتر شنیده ام بپرسند اولی را چرا خواند؟

شاهین نجفی کسی است با سرنوشتی مشابه به من و بسیاری از مردم امروز کشورمان. در نگاه من، او حاصل مجموعه ی استحاله های گوناگونی ست که نسل ما را در بر گرفت. فضای مذهبی سنتی که اولین جواب ها را به ذهن کودکانه ی ما می داد (تا مدت ها) برای ما محترم و گاهی عارفانه و خلسه آور بود. در کلاس و مدرسه و تلویزیون، ادبیات و فرهنگ با حافظ و سعدی و جَنگ و جُنگ  می آمد و به سهراب و فروغ و ساعت خوش و اوشین می رسید. از تناقض گویی درونِ مدرسه و تلویزیون که بگذریم. زنگ های تفریح و توی خیابان ها اما، شباهتی به آنها نداشت؛ ترانه های «بدون شرح» از شبپره و گوگوش تا فرهاد، دستگاه پخش ویدیویی، روزنامه های متضاد، دخترهای ممنوع و.. از همان زمان بود که یاد گرفتیم در چندفضا، چند شخصیت داشته باشیم.

به تدریج که بزرگ شدیم، دنیای واقعی تر ظهور کرد. شوک بود وقتی فساد و شکاف طبقاتی و خط فقر را فهمیدیم و سوال های بسیاری ذهنمان را پر کرد. بسیاری از ما سعی کردند بی خیال باشند، حتا فرار کردند به دارو و بنگ و شیشه. خیلی هامان هم با منجی عالم بشریت شروع کردند و به مصدق و شریعتی و کوروش استحاله . اگرچه هم نسل ما و هم «آنها» درد را می فهمیدیم و می دانستیم، کمترکسی شجاعت و فرصت گفتن داشت و به نظرم آنجا بود که «مردمِ گوینده» قهرمان شدند. حتا قهرمان تر از چاره گرها؛ شاملو و اخوان، خاتمی و چهارده روزنامه، دانشجو، دانشجو، دانشجو.. پرده ها یک به یک فروافتادند. کم کمک صدای نسل ما هم شنیده می شد. و در همان حال و هوا بود که فرهنگ لغت ما شکل می گرفت. هر اعتراضی ارزش شد. حتا اگر فرزاد حسنی بود یا شب های برره.. توی همه ی این صداها آن ترانه های «بدون شرح» هم به تدریج تفسیر و تعبیری پیدا کردند. ما و شاهین حاصل این همه جورُواجورهای این سال ها هستیم؛ حاصل همخوابگی نامانوس و فکرنشده ی سنت و روشن فکری و مدرنیته ی وارداتی. حس دختر تنهایی را داشتیم که از همه سو به او خیانت شده.
از طنزگل آقایی تا ترانه های تند شاهین راه کوتاه اما دشواری بود. زخم عمقی و ملتهب می شد، اما دیوار هنجارها بلند بود. و ما؟؟ کودک ناقص الخلقه ای* با افکاری به شدت متناقض که حتا شرم دارد خودش باشد. ضربه آخر برای نسل ما ترک وطن بود. اگر بیرون از ایران زندگی می کنید، می دانید که چقدر «خود» تان بودن و ماندن سخت است. هویت ناموزون و منکسر ما در برخورد با فرهنگ و تکنولوژی غرب تازه برهنه می شود و سخت شکننده است.

اشعار و آوازهای شاهین اعتراض آشکاری است به بی برنامگی برای یک نسل، به نادیده گرفته شدن آن کودک ناتوانی که فکری برای هویتش نشد. او نه تنها به سیاست، که به تاریخ، به خانواده، به خیابان، به تضاد طبقاتی، به سنت ژنده، به بورژوازی ارزان، و حتا به خودش اعتراض دارد. و از همه بیشتر به آنها که می دانستند چه خواهد شد و حتا اگر نه می دانستند مدعی دانستن بودند و کاری نکردند. بیرون گود نشین های تز-در-کن و جماعت مصلحت اندیشی که آخرین چیزی که برایشان مهم است جان و شرافت انسان است، که جای خود دارند. تنها جای امن برای اووما ذهن پرآشوب خود اووماست. ذهن همان کودک ناقص الخلقه ای که درد و زدگی از این همه چندفضایی بودن و چندمتناقض نمودن را چشیده. اگرچه کمتر صدایی داشته، اما اگر داشته از جان و دل توی خیابان هاش پا گذاشته. «متولد هزاروسیصدوپنجاه ونه، در یکی از شهرستان های ایران، و از سال دوهزاروچند ساکن ینگه ی دنیا» همین کافیست تا حدس بزنید چه آوازه خوان متناقضی هستیم.

شاهین نجفی چهار آلبوم دارد که دوتای اول این لیست را می توانید از آمازون تهیه کنید:
- آلبوم هیچ هیچ هیچ
- آلبوم سال خون
- آلبوم توهم
 و همین طور دوتا از تک آهنگ های او که پیشنهاد می کنم:
- آهنگ  تو حلقم.
برای بقیه کارهای او و نمونه اجراهایش می توانید شبکه ی یوتیوب او را ببینید.
* این را که می نوشتم ناگهان یاد شخصیت آن کودک معلول افتادم توی فیلم ارتفاع پست (نوشته ی اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمی کیا)؛ شاهین. یادم هست، برای من و دوستم که فیلم را برای اولین بار توی سینما می دیدیم، حال و هوا و سرنوشت او چقدر آشنا بود.

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

اثر لایدن فراست

اجاق های خوارک پزی که با برق کار می کنند معمولن به آهستگی سرد یا گرم می شوند. بارها به همین دلیل پیش آمده که ظرف پلاستیکی ای را بسوزانم و یا دست خودم را! مشکل عمده ی  من اما درست کردن برنج آب کش هست: دمای صفحه ی اجاق (که برنج با آب روی آن جوشیده) برای دم کشیدن برنج خیلی بالاست و طول می کشد تا خنک شود. گاهی با چند قطره آب سرد کمی سطح را خنک می کنم. این کار اگرچه خطرناک هست اما از طرفی خیلی جذاب هم هست. چطور؟  چون وقتی قطرات آب با سطح داغ اجاق برخورد می کنند  به طور غیر عادی و زیبایی شروع می کنند به غلت زدن روی سطح اجاق! به این پدیده اثر لایدن فراست می گویند. در واقع قطره های آب در برخورد با سطح داغ به سرعت بخار می شوندو یک لایه ی بخار دور آنها را می گیرد. این لایه به قطره ی آب اجازه می دهد که به راحتی روی صفحه ی اجاق بلغزد! و چون هدایت حرارتی لایه بخار بسیار کم است قطره آب به راحتی بخار نمی شود.

اگرچه این پدیده سرد شدن اجاق را کند می کند اما اتفاق بامزه ایست. گروه میث بایسترز مثال جالبی از این پدیده نشان داده اند (ویدیو زیر)  به این ترتیب که اگر یک فرد دست مرطوب اش را درون سرب مذاب فروببرد برای یک زمان کوتاه از آسیب دیدگی مصون خواهد بود. البته این کار دیگر خیلی خطرناکه برای امتحان کردن!


۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

تو را در چشمانم پاشیدم



شاید شما را هم گرفت این که این روز ها گوش می دهم:

Indochina, Capa jumps Jeep, two feet creep up the road.
To photo, to record meat lumps and war,
They advance as does his chance – very yellow white flash.
A violent wrench grips mass, rips light, tears limbs like rags,
Burst so high finally Capa lands,
Mine is a watery pit. Painless with immense distance.
From medic from colleague, friend, enemy, foe, him five yards from his leg, 
From you Taroooo
Do not spray into eyes – I have sprayed you into my eyes.

3:10 pm, Capa pends death, quivers, last rattles, last chokes.
All colours and cares glaze to Grey, shrivelled and stricken to dots,
Left hand grasps what the body grasps not – le photographe est mort. 3.1415, alive no longer my amour, faded for home May of '54.
Doors open like arms my love, Painless with a great closeness.
To Capa, to Capa Capa dark after nothing, re-united with his leg and with you, Tarooooo
Do not spray into eyes – I have sprayed you into my eyes.
Hey Taro!

پیوند به صفحه ی آهنگ های گروه آلت-جی در سوندکلود.
با این ویدیو هم «خوب» است!

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

یک انسان، یک شامپانزه

روزهایی شد و این صفحه رنگی به خود ندید.. در این مدت اما کارهای جالبی انجام دادم و چیزهای جالبی خواندم که تصمیم دارم به تدریج باز در اینجا بنویسم. اولین نوشته را به معرفی یک مستند و یک انسان  جالب اختصاص می دهم.

شاید اسم جِین گودال (Jane Goodall) را شنیده باشید؛ پژوهشگر انگلیسی که تحقیقات وسیعی روی شامپانزه ها انجام داده. به طور خاص، تحقیقات گودال زمانی مورد توجه قرار گرفت که او موفق شد دو مشاهده ی مهم از زندگی شامپانزه ها را به دنیای علم منقل کند : اول اینکه برخلاف باورهای آن زمان، شامپانزه ها همانند انسان ها توانایی ساختن و استفاده از ابزار را دارند و دوم، شامپانزه ها تنها گیاه خوار نیستند. بیشتر کارهای گودال در آفریقا (پارک جنگلی گامبه در تانزانیا) صورت گرفته است. جین گودال بنیانگذار موسسه ای به نام خودش هم هست که کارهای جالبی در رابطه حفاظت، نگهداری و بررسی شامپانزه ها انجام می دهد. از جمله برنامه های این موسسه که من هم به آن علاقه دارم، دوره های همکاری داوطلبانه ای هست که در آفریقا برگزار می شوند.

با همکاری بین این موسسه و دیزنی-نیچر (Disneynature) به تازگی یه فیلم تهیه شده از زندگی جمعی شامپانزه ها. برخلاف فیلم های مستند، اما، این فیلم یه خط داستانی ملموس داره که آن را جذاب تر می کند؛ به این ترتیب که گروه فیلم برداری به طور خیلی اتفاقی، به یه شامپانزه نر (فردو) برخورد می کنند که (برخلاف عادات شامپانزه ها) مسیولیت نگهداری از یه بچه شامپانزه یتیم (اسکار) را به عهده می گیره. و این درحالی هست که فردو به طور همزمان مسیولیت سرپرستی خانواده ی بزرگ خودش را هم به عهده دارد.