۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

گرده افشانی

غروب بود. تابستان بود. گرم بود. نفس که می کشیدم هوای تازه در تنگنا جل می زد بین شاخه های گل کلمی ریه ام و سر می کوبید به دیوارهای سینه ام. دلم می خواست دست می بردم و می کشیدم شان بیرون جفت ریه ها را، یا حالا یکی یکی -مثل وقت های که مامان با برس و با وسواس زیاد ته جیب شلوارها را پیش از شستن پاک می کرد- همانجا کنار خیابان می نشستنم و می تکاندم شان. می شستم شان.
از کودکی چندان خاطره ندارم. راست اش کلن خاطره کم دارم. اگر هم یادم هست زمان و مکان اش نامشخض است و پس و پیش. بیشتر چیزهایی که لمس کرده ام اما، از یادم نرفته اند/نمی روند. مثلن گرمای خیابان تابستانِ آسفالتی همین جاست همین کف پام روی میز تحریر. یا تپش قلب ام وقتی بایست تصمیم می گرفتم برای حرف زدن هنوز جایی روی گردن ام نوشته است؛ آنقدر دقیق یادم هست که اگر می دانستم آنقدر تپش یعنی چقدر فشار خون می توانستم فشار خون این گلدان را اندازه گیری کنم. نشاط هوای توی سینه ام را هم به یاد دارم وقت فوتبال های شب ماه رمضان. همین که امروز نیست. که می دانم جا تنگ است توی سینه ام. توی سینه هام. این سینه ی امروز همان سینه است؟ ده سال پیش..؟ از ذهن ام گذشت.
دویدن ات دیگر چیست؟ با خودم گفتم. راه باز می کردند برای ام. برای این که به آنها نخورم. برای اینکه آنها را نخورم. شست هام را قلاب کرده بودم به پهلوی کوله پشتی م. گوشی تلفن دست چپم بود بین چهار انگشت و کلاه نخی روی سر کوله ام با ریتم سینوسی بالا پایین می رفت. به نظرم ایستاده بودم. نمی دویدم. هرچند قدم با شک نگاه می کردم به پاهام که زمین می سپرند یا نه؟! اصلن این پای من است؟ اما دیگرانی که از کنار دستم، مثل درخت های کنار جاده رد می شدند، یا آن دیگرانی که جای خالی می دادند تا به هم نخوریم، دل خوشی می دادند که بله.. می دوم.
رستوران ته خیابان را مثل آمال دوردست ام برانداز می کردم که برسم اش. که برسانم اش. می شمردم هربار صندلی هاش را دور میزهاش. و آن خانم حامله که خندان می خرامید بین من و آن صندلی های دور، دست برد دوبار میان موهای کوتاه روشن اش. هربار که پایین می آورد دست اش را و روی گردن اش سُر می داد شمردن ام را باطل می کرد. نقاشی کلیسا از ذهن ام گذشت و فکر قدیمی ای که وقت بارداری هر مادری مریم است و هر کودکی عیسا. دیگر هن و هن می کردم که رسیدم به رستوران. کوچه را برانداز کردم و راه آشنا را در پیش گرفت ام. دست چپ.. دست راست.. جاده که دوباره پیاده رو شده بود. ده قدمی نرفته بودم که.. محکم به زمین خوردم. طوری که یادم نیست کی اینطور به زمین خورده بودم! 
هنوز درست درک نکرده بودم که چه شده.. خیلی آرام چرخیدم ونشستم. نفس ام هنوز درست بالا نمی آمد. زانوهای ام را کمی تا زدم و دست هام را حلقه کردم دورشان و نوک سه تا انگشت دست راست ام را با دست چپ محکم گرفتم. زخم ها به سرخی می زدند و درد کم کم می آمد. حس عجیبی داشتم. انگار تمام اعضای ام را یک بار از نو کنار هم چیده باشند. مدت ها بود بدن ام را اینطور احساس نکرده بودم. بیشتر بودن ما انسان ها همان است که درک می کنیم؛ مجموعه ی دریافت ها که هست اند اما جایی ندارند.. برای آن چند لحظه من چند جای دیگر هم حضور داشتم.. در انگشت شست ام، در زانوی راست ام، در آرنج هام.. مثل اینکه در فضا بسط پیدا کرده باشم. انگار که  بخشی از بودن ام به روش گرده افشانی در هوا پخش شده.. از فکرهام خنده ام گرفته بود. خانم و آقای میانسالی که احتمالن زمین خوردن مرا دیده بودند به من رسیده بودند و نگران حال ام را پرسیدند. متوجه شدم که باید چیزی بگویم و تکانی بخورم. ایستادم، دست های ام را تکانی دادم و گفتم «کار می کنند.. همه چی روبه راهه» و با خنده ی من اونها هم خندیدن اند. آقا گوشی موبایلم را برداشت و به دست ام داد و نگاه اش کنجکاو بود که آیا کار می کنه.. و من بی معطلی روشن کردم اش. هردو خوشحال شدیم. متوجه نشدم او چرا البته..؟! شست هام را قلاب کردم به پهلوی کوله پشتی ام. نگاه خانم گره خورد به لکه ی خون پشت دست ام. بلند گفت ام ممنون. چشم هاش چرخید به سمت صدا. و ناگاه دست برد پشت ام و کلاه نخی را آرام تکاند. گفت مواظب خودت باش. گفت ام ممنون. آقا سری تکان داد. هنور سیصد متری مانده بود.


هیچ نظری موجود نیست: