در سال 1939 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، یک دانشجوی دوره ی دکترای ریاضی با تاخیر وارد کلاس آمار اش شد. او که دیر رسیده بود، دو سوالی را که روی تخته سیاه نوشته شده بود را رونویسی کرد و با این تصور که آنها به عنوان تکلیف هستند، حل شان کرد و مدتی بعد به استاد اش تحویل داد. شش هفته بعد استادش با او تماس گرفت و گفت که یکی از اثبات های او را به شکل مقاله ای بر چاپ آماده کرده است! در واقع او دوتا از مسایل حل نشده ی آمار را حل کرده بود. نام این فرد جورج دانتزیگ است.
امروز که داستان این اتفاق را خواندم خیلی لذت بردم. مخصوصن آنجایی که جرج مسایل را به استاد اش می دهد و می گوید:
[...] ببخشید که تکالیف ام را دیر انجام دادم-به نظرم اینها کمی سخت تر از تکالیف معمول بودن.
این داستان من را به یاد حرف هایی انداخت که در یک برنامه ی جامعه شناسی شنیده بودم:
[...] تصور اینکه کاری نشدنی است، آن کار را برای ما نشدنی می کند [...]
اگر جورج می دانست که چیزی که روی تخته نوشته شده دو مساله ی حل نشده است آیا می توانست آنها را حل کند؟ یا اگر می توانست، آیا این کار به سادگی حل تکالیف در منزل بود؟
جورج بعدها آدم سرشناسی شد و به درجه استادی هم رسید. ماجرای کامل داستان را می توانید اینجا بخوانید.
این داستان بن مایه ی فیلمی به نام گود ویل هانتینگ (1997) شد.