۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

شاعر متناقض؛ از شاهین نجفی و ما

 شاهین نجفی، خواننده و ترانه سرای رپ/راک ایرانی ست؛ متولد هزاروسیصدوپنجاه ونه، انزلی، و از سال دوهزاروپنج ساکن آلمان. مدت هاست که می خواهم درباره ی او بنویسم. شاید از روزی که ترانه ی «مهدی» و «لوس آنجلسی ها» را از او در یک روز شنیدم. بارها شنیده ام که برای دومی شماتتش بکنند، اما کمتر شنیده ام بپرسند اولی را چرا خواند؟

شاهین نجفی کسی است با سرنوشتی مشابه به من و بسیاری از مردم امروز کشورمان. در نگاه من، او حاصل مجموعه ی استحاله های گوناگونی ست که نسل ما را در بر گرفت. فضای مذهبی سنتی که اولین جواب ها را به ذهن کودکانه ی ما می داد (تا مدت ها) برای ما محترم و گاهی عارفانه و خلسه آور بود. در کلاس و مدرسه و تلویزیون، ادبیات و فرهنگ با حافظ و سعدی و جَنگ و جُنگ  می آمد و به سهراب و فروغ و ساعت خوش و اوشین می رسید. از تناقض گویی درونِ مدرسه و تلویزیون که بگذریم. زنگ های تفریح و توی خیابان ها اما، شباهتی به آنها نداشت؛ ترانه های «بدون شرح» از شبپره و گوگوش تا فرهاد، دستگاه پخش ویدیویی، روزنامه های متضاد، دخترهای ممنوع و.. از همان زمان بود که یاد گرفتیم در چندفضا، چند شخصیت داشته باشیم.

به تدریج که بزرگ شدیم، دنیای واقعی تر ظهور کرد. شوک بود وقتی فساد و شکاف طبقاتی و خط فقر را فهمیدیم و سوال های بسیاری ذهنمان را پر کرد. بسیاری از ما سعی کردند بی خیال باشند، حتا فرار کردند به دارو و بنگ و شیشه. خیلی هامان هم با منجی عالم بشریت شروع کردند و به مصدق و شریعتی و کوروش استحاله . اگرچه هم نسل ما و هم «آنها» درد را می فهمیدیم و می دانستیم، کمترکسی شجاعت و فرصت گفتن داشت و به نظرم آنجا بود که «مردمِ گوینده» قهرمان شدند. حتا قهرمان تر از چاره گرها؛ شاملو و اخوان، خاتمی و چهارده روزنامه، دانشجو، دانشجو، دانشجو.. پرده ها یک به یک فروافتادند. کم کمک صدای نسل ما هم شنیده می شد. و در همان حال و هوا بود که فرهنگ لغت ما شکل می گرفت. هر اعتراضی ارزش شد. حتا اگر فرزاد حسنی بود یا شب های برره.. توی همه ی این صداها آن ترانه های «بدون شرح» هم به تدریج تفسیر و تعبیری پیدا کردند. ما و شاهین حاصل این همه جورُواجورهای این سال ها هستیم؛ حاصل همخوابگی نامانوس و فکرنشده ی سنت و روشن فکری و مدرنیته ی وارداتی. حس دختر تنهایی را داشتیم که از همه سو به او خیانت شده.
از طنزگل آقایی تا ترانه های تند شاهین راه کوتاه اما دشواری بود. زخم عمقی و ملتهب می شد، اما دیوار هنجارها بلند بود. و ما؟؟ کودک ناقص الخلقه ای* با افکاری به شدت متناقض که حتا شرم دارد خودش باشد. ضربه آخر برای نسل ما ترک وطن بود. اگر بیرون از ایران زندگی می کنید، می دانید که چقدر «خود» تان بودن و ماندن سخت است. هویت ناموزون و منکسر ما در برخورد با فرهنگ و تکنولوژی غرب تازه برهنه می شود و سخت شکننده است.

اشعار و آوازهای شاهین اعتراض آشکاری است به بی برنامگی برای یک نسل، به نادیده گرفته شدن آن کودک ناتوانی که فکری برای هویتش نشد. او نه تنها به سیاست، که به تاریخ، به خانواده، به خیابان، به تضاد طبقاتی، به سنت ژنده، به بورژوازی ارزان، و حتا به خودش اعتراض دارد. و از همه بیشتر به آنها که می دانستند چه خواهد شد و حتا اگر نه می دانستند مدعی دانستن بودند و کاری نکردند. بیرون گود نشین های تز-در-کن و جماعت مصلحت اندیشی که آخرین چیزی که برایشان مهم است جان و شرافت انسان است، که جای خود دارند. تنها جای امن برای اووما ذهن پرآشوب خود اووماست. ذهن همان کودک ناقص الخلقه ای که درد و زدگی از این همه چندفضایی بودن و چندمتناقض نمودن را چشیده. اگرچه کمتر صدایی داشته، اما اگر داشته از جان و دل توی خیابان هاش پا گذاشته. «متولد هزاروسیصدوپنجاه ونه، در یکی از شهرستان های ایران، و از سال دوهزاروچند ساکن ینگه ی دنیا» همین کافیست تا حدس بزنید چه آوازه خوان متناقضی هستیم.

شاهین نجفی چهار آلبوم دارد که دوتای اول این لیست را می توانید از آمازون تهیه کنید:
- آلبوم هیچ هیچ هیچ
- آلبوم سال خون
- آلبوم توهم
 و همین طور دوتا از تک آهنگ های او که پیشنهاد می کنم:
- آهنگ  تو حلقم.
برای بقیه کارهای او و نمونه اجراهایش می توانید شبکه ی یوتیوب او را ببینید.
* این را که می نوشتم ناگهان یاد شخصیت آن کودک معلول افتادم توی فیلم ارتفاع پست (نوشته ی اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمی کیا)؛ شاهین. یادم هست، برای من و دوستم که فیلم را برای اولین بار توی سینما می دیدیم، حال و هوا و سرنوشت او چقدر آشنا بود.

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

اثر لایدن فراست

اجاق های خوارک پزی که با برق کار می کنند معمولن به آهستگی سرد یا گرم می شوند. بارها به همین دلیل پیش آمده که ظرف پلاستیکی ای را بسوزانم و یا دست خودم را! مشکل عمده ی  من اما درست کردن برنج آب کش هست: دمای صفحه ی اجاق (که برنج با آب روی آن جوشیده) برای دم کشیدن برنج خیلی بالاست و طول می کشد تا خنک شود. گاهی با چند قطره آب سرد کمی سطح را خنک می کنم. این کار اگرچه خطرناک هست اما از طرفی خیلی جذاب هم هست. چطور؟  چون وقتی قطرات آب با سطح داغ اجاق برخورد می کنند  به طور غیر عادی و زیبایی شروع می کنند به غلت زدن روی سطح اجاق! به این پدیده اثر لایدن فراست می گویند. در واقع قطره های آب در برخورد با سطح داغ به سرعت بخار می شوندو یک لایه ی بخار دور آنها را می گیرد. این لایه به قطره ی آب اجازه می دهد که به راحتی روی صفحه ی اجاق بلغزد! و چون هدایت حرارتی لایه بخار بسیار کم است قطره آب به راحتی بخار نمی شود.

اگرچه این پدیده سرد شدن اجاق را کند می کند اما اتفاق بامزه ایست. گروه میث بایسترز مثال جالبی از این پدیده نشان داده اند (ویدیو زیر)  به این ترتیب که اگر یک فرد دست مرطوب اش را درون سرب مذاب فروببرد برای یک زمان کوتاه از آسیب دیدگی مصون خواهد بود. البته این کار دیگر خیلی خطرناکه برای امتحان کردن!


۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

تو را در چشمانم پاشیدم



شاید شما را هم گرفت این که این روز ها گوش می دهم:

Indochina, Capa jumps Jeep, two feet creep up the road.
To photo, to record meat lumps and war,
They advance as does his chance – very yellow white flash.
A violent wrench grips mass, rips light, tears limbs like rags,
Burst so high finally Capa lands,
Mine is a watery pit. Painless with immense distance.
From medic from colleague, friend, enemy, foe, him five yards from his leg, 
From you Taroooo
Do not spray into eyes – I have sprayed you into my eyes.

3:10 pm, Capa pends death, quivers, last rattles, last chokes.
All colours and cares glaze to Grey, shrivelled and stricken to dots,
Left hand grasps what the body grasps not – le photographe est mort. 3.1415, alive no longer my amour, faded for home May of '54.
Doors open like arms my love, Painless with a great closeness.
To Capa, to Capa Capa dark after nothing, re-united with his leg and with you, Tarooooo
Do not spray into eyes – I have sprayed you into my eyes.
Hey Taro!

پیوند به صفحه ی آهنگ های گروه آلت-جی در سوندکلود.
با این ویدیو هم «خوب» است!

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

یک انسان، یک شامپانزه

روزهایی شد و این صفحه رنگی به خود ندید.. در این مدت اما کارهای جالبی انجام دادم و چیزهای جالبی خواندم که تصمیم دارم به تدریج باز در اینجا بنویسم. اولین نوشته را به معرفی یک مستند و یک انسان  جالب اختصاص می دهم.

شاید اسم جِین گودال (Jane Goodall) را شنیده باشید؛ پژوهشگر انگلیسی که تحقیقات وسیعی روی شامپانزه ها انجام داده. به طور خاص، تحقیقات گودال زمانی مورد توجه قرار گرفت که او موفق شد دو مشاهده ی مهم از زندگی شامپانزه ها را به دنیای علم منقل کند : اول اینکه برخلاف باورهای آن زمان، شامپانزه ها همانند انسان ها توانایی ساختن و استفاده از ابزار را دارند و دوم، شامپانزه ها تنها گیاه خوار نیستند. بیشتر کارهای گودال در آفریقا (پارک جنگلی گامبه در تانزانیا) صورت گرفته است. جین گودال بنیانگذار موسسه ای به نام خودش هم هست که کارهای جالبی در رابطه حفاظت، نگهداری و بررسی شامپانزه ها انجام می دهد. از جمله برنامه های این موسسه که من هم به آن علاقه دارم، دوره های همکاری داوطلبانه ای هست که در آفریقا برگزار می شوند.

با همکاری بین این موسسه و دیزنی-نیچر (Disneynature) به تازگی یه فیلم تهیه شده از زندگی جمعی شامپانزه ها. برخلاف فیلم های مستند، اما، این فیلم یه خط داستانی ملموس داره که آن را جذاب تر می کند؛ به این ترتیب که گروه فیلم برداری به طور خیلی اتفاقی، به یه شامپانزه نر (فردو) برخورد می کنند که (برخلاف عادات شامپانزه ها) مسیولیت نگهداری از یه بچه شامپانزه یتیم (اسکار) را به عهده می گیره. و این درحالی هست که فردو به طور همزمان مسیولیت سرپرستی خانواده ی بزرگ خودش را هم به عهده دارد.


۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

گرفتار نیست اند این مردم

از جمله کارهایی که دوس دارم مرور کردن است. برای کشف خودم. به نوشتن می ماند. به همان نشخوار کردن -- اگر شان گاو را خیلی ماتحت نمی دانید. مرور می کردم که چه می شنیده ام و می خوانده ام این روزها و هرکدام چقدر تاثیرگذار بوده اند بر من؛ از فیلم ها، جدایی نادر و سیمین، از کتاب ها انهدوانا (مجموعه ی شعر شاعران غربت نشین است) و قران، از آدم هایی که شما هم بشناسید علی طهماسبی و برتراند راسل..، از موسیقی، چندتایی.. مخصوصن این معرفی و نوازندگی. و هم  بسیاری.. بسیار

این ها چیزهایی ست که از نظرم می گذشتند و می دیدم و می دانستم که مهم بوده اند. اما دیگرانی بودند که یادم نبودند اما به محض اینکه دوباره دیدم تازه درک کردم چقدر آشکارند در من. بگذریم.. خواستم یکی از همین ها را بگذارم برای معرفی به شما و برای یادآوری به خودم؛ داستان کوتاهی از هوشنگ گلشیری با صدای خودش: انفجار بزرگ.


گوش بدهید کـ اننهو صدای امیدست.

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

این آدرس به یاد داشته باشید

«اینترنت آرشیو» مجموعه ی بسیار خوبی از داده ها و به خصوص کتاب های اسکن شده است و  به تازگی خبر داده که مجموعه اش از مرز سه میلیون کتاب گذشته! برخلاف گوگل متن کتاب های «اینترنت آرشیو» در فرمت های مختلف/ممکن قابل دانلود هست اند.
اگرچه «اینترنت آرشیو» در حوزه هایی مشغول به اسکن هست که دردسر کپی رایت نیست و اغلب منابع آزاد هست اند، اما مجموعه ی کتاب های باارزشی را جمع آوری کرده است. من تعدادی از کتاب های مهم و کم یاب مثل مجموعه دوجلدی مقالات گیبس یا یکی از خلاصه-کتاب های لاگرانژ را اینجا پیدا کرده ام.
خلاصه این که؛ این آدرس را به یاد داشته باشید ضرر نمی کنید.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

گوگل در جنگل های آمازون

قرار شده تا گوگل امکان نمایش-خیابانی اش را به آمازون ببره. در این پروژه گوگل افراد محلی را تعلیم خواهد داد تا عکس برداری کنند. دست آخر هم گوگل امکانات اش را برای آنها باقی خواهد گذاشت تا  به این ترتیب خودشون بتوانند به این کار ادامه دهند.
جالب اش این که تجهیزات گوگل برای عکس برداری در خیابان صاف و سرراست طراحی شده اند و می بایست حالا کمی تغییر پیدا کنند تا بتونن در شرایط خاص جنگل و رودخانه کار کنند:

فکر که می کنم، مردمی در نظرم می آن که تا دیروز حتا کسی نمی دونست اونا وجود دارند و از فردایی نزدیک هرروز مراسم مذهبی شون را توی گوگل آپ خواهند کرد (: پیش بینی آینده برای آنها و هم برای جنگل های بارانی آمازون سخته.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

این بیست و هفت هزار نفر..

27612 نفر از استفاده کننده های آی.فون در کره جنوبی از شرکت اَپل به خاطر هتک حریم خصوصی و جمع آوری اطلاعات مربوط به موقعیت جغرافیایی افراد شکایت کرده اند!
در طی محاکمه هریک از شاکی ها تقاضای یک میلیون دلار کرده اند که در نهایت برای هرکدام از آنها 932 دلار غرامت در نظر گرفته شده است. این یعنی اگر قرار باشه اَپل این قضاوت را بپذیره می بایست بیش از 25.5 میلیون دلار جریمه بده! جالبه نه؟!

منبع: ام اس ان

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

با چشمان بسته سنگ-کاغذ-قیچی را ببرید!

یک تحقیق در دانشگاه کالج لندن نشون می ده که وقتی دو نفر (یا سه نفر) در حال بازی سنگ-کاغذ-قیچی هست اند، و چشم یکی (یا دوتا) از بازیکن ها بسته است احتمال اینکه بازی مساوی بشه (هردو یک شکل را بیارن) خیلی بالا می ره و در صورت برنده شدن، اغلب کسی برنده است که چشم هاش بسته است!
توضیح این پدیده به این شکل هست که در واقع کسی که چشمان اش باز هست در مقابل فردی که چشمان اش بسته است، فرصت بیشتری برای واکنش دارد (حدود دویست میلی ثانیه)، اما این زمان به قدری کم هست که عمل به حالت خودآگاه در نمی آد و در این زمان کم فرد تنها فرصت تقلید کردن را داره.
به عبارت دیگر واکنش انسان در مرحله ی آغازی که بسیار کوتاه هم هست اغلب ناخودآگاه هست. خیلی جالته جالبه، نه؟! در واقع این دقیقن اون بخشی از رفتار انسان هاست که احتمالن ماهیت غریزی شان را هم باز خواهد تاباند! البته منظورم این نیست که انسان ها را می شه بر این اساس قضاوت کرد. در واقع حتا مخالف این موضوع هم هست ام.


منبع: نیوساینتیست

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

گرده افشانی

غروب بود. تابستان بود. گرم بود. نفس که می کشیدم هوای تازه در تنگنا جل می زد بین شاخه های گل کلمی ریه ام و سر می کوبید به دیوارهای سینه ام. دلم می خواست دست می بردم و می کشیدم شان بیرون جفت ریه ها را، یا حالا یکی یکی -مثل وقت های که مامان با برس و با وسواس زیاد ته جیب شلوارها را پیش از شستن پاک می کرد- همانجا کنار خیابان می نشستنم و می تکاندم شان. می شستم شان.
از کودکی چندان خاطره ندارم. راست اش کلن خاطره کم دارم. اگر هم یادم هست زمان و مکان اش نامشخض است و پس و پیش. بیشتر چیزهایی که لمس کرده ام اما، از یادم نرفته اند/نمی روند. مثلن گرمای خیابان تابستانِ آسفالتی همین جاست همین کف پام روی میز تحریر. یا تپش قلب ام وقتی بایست تصمیم می گرفتم برای حرف زدن هنوز جایی روی گردن ام نوشته است؛ آنقدر دقیق یادم هست که اگر می دانستم آنقدر تپش یعنی چقدر فشار خون می توانستم فشار خون این گلدان را اندازه گیری کنم. نشاط هوای توی سینه ام را هم به یاد دارم وقت فوتبال های شب ماه رمضان. همین که امروز نیست. که می دانم جا تنگ است توی سینه ام. توی سینه هام. این سینه ی امروز همان سینه است؟ ده سال پیش..؟ از ذهن ام گذشت.
دویدن ات دیگر چیست؟ با خودم گفتم. راه باز می کردند برای ام. برای این که به آنها نخورم. برای اینکه آنها را نخورم. شست هام را قلاب کرده بودم به پهلوی کوله پشتی م. گوشی تلفن دست چپم بود بین چهار انگشت و کلاه نخی روی سر کوله ام با ریتم سینوسی بالا پایین می رفت. به نظرم ایستاده بودم. نمی دویدم. هرچند قدم با شک نگاه می کردم به پاهام که زمین می سپرند یا نه؟! اصلن این پای من است؟ اما دیگرانی که از کنار دستم، مثل درخت های کنار جاده رد می شدند، یا آن دیگرانی که جای خالی می دادند تا به هم نخوریم، دل خوشی می دادند که بله.. می دوم.
رستوران ته خیابان را مثل آمال دوردست ام برانداز می کردم که برسم اش. که برسانم اش. می شمردم هربار صندلی هاش را دور میزهاش. و آن خانم حامله که خندان می خرامید بین من و آن صندلی های دور، دست برد دوبار میان موهای کوتاه روشن اش. هربار که پایین می آورد دست اش را و روی گردن اش سُر می داد شمردن ام را باطل می کرد. نقاشی کلیسا از ذهن ام گذشت و فکر قدیمی ای که وقت بارداری هر مادری مریم است و هر کودکی عیسا. دیگر هن و هن می کردم که رسیدم به رستوران. کوچه را برانداز کردم و راه آشنا را در پیش گرفت ام. دست چپ.. دست راست.. جاده که دوباره پیاده رو شده بود. ده قدمی نرفته بودم که.. محکم به زمین خوردم. طوری که یادم نیست کی اینطور به زمین خورده بودم! 
هنوز درست درک نکرده بودم که چه شده.. خیلی آرام چرخیدم ونشستم. نفس ام هنوز درست بالا نمی آمد. زانوهای ام را کمی تا زدم و دست هام را حلقه کردم دورشان و نوک سه تا انگشت دست راست ام را با دست چپ محکم گرفتم. زخم ها به سرخی می زدند و درد کم کم می آمد. حس عجیبی داشتم. انگار تمام اعضای ام را یک بار از نو کنار هم چیده باشند. مدت ها بود بدن ام را اینطور احساس نکرده بودم. بیشتر بودن ما انسان ها همان است که درک می کنیم؛ مجموعه ی دریافت ها که هست اند اما جایی ندارند.. برای آن چند لحظه من چند جای دیگر هم حضور داشتم.. در انگشت شست ام، در زانوی راست ام، در آرنج هام.. مثل اینکه در فضا بسط پیدا کرده باشم. انگار که  بخشی از بودن ام به روش گرده افشانی در هوا پخش شده.. از فکرهام خنده ام گرفته بود. خانم و آقای میانسالی که احتمالن زمین خوردن مرا دیده بودند به من رسیده بودند و نگران حال ام را پرسیدند. متوجه شدم که باید چیزی بگویم و تکانی بخورم. ایستادم، دست های ام را تکانی دادم و گفتم «کار می کنند.. همه چی روبه راهه» و با خنده ی من اونها هم خندیدن اند. آقا گوشی موبایلم را برداشت و به دست ام داد و نگاه اش کنجکاو بود که آیا کار می کنه.. و من بی معطلی روشن کردم اش. هردو خوشحال شدیم. متوجه نشدم او چرا البته..؟! شست هام را قلاب کردم به پهلوی کوله پشتی ام. نگاه خانم گره خورد به لکه ی خون پشت دست ام. بلند گفت ام ممنون. چشم هاش چرخید به سمت صدا. و ناگاه دست برد پشت ام و کلاه نخی را آرام تکاند. گفت مواظب خودت باش. گفت ام ممنون. آقا سری تکان داد. هنور سیصد متری مانده بود.


۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

how much bullshit hides in your text

آلمانی ها یه وب سایتی راه انداختند به اسم « بلابلا متر». اسم این وبگاه ریشه ی جالبی داره: در زبان محاوره ای انگلیسی و آلمانی (دیگر زبان ها را نمی دونم اما به گمان ام مشابه همین باشه) حرفی که خیلی شاخ و برگ اضافی داده شده یا چیزای تکراری بنا به رویه گفته بشه یا بول-شِت باشه! یا فقط توضیحات تکمیلیه نه بیشتر را می گن بِلابِلا. در زبان فارسی ما هم وزن اش چیزی نداریم چون چندان سروکاری هم باهاش نداریم. مثلن توی یه نوشته اون قسمتی که ما اصطلاحن می گیم آب بستن را اینا بهش می گن بِلابِلا. ولی چون ما اصولن زیاد مطالعه نمی کنیم آب-بندی را هم چندان نمی شناسیم. حالا ایده ی این وب گاه هم اینه که شما می تونید یه متن را وارد وبگاه کنید و اون یه شاخص «بِلابِلا» واسه ی اون متن تعریف می کنه. عنوان وبگاه هم همینو می گه «چقدر شِرووِر در متن شما پنهانه؟»! طبق اطلاعات خود وبگاه یه متن خوب شاخصی بین یک دهم تا سه دهم می گیره (حداکثر مقدار یک هست). هرچه شاخص بزرگتر باشه چَرت و پَرت متن بالاتره. من چندتا متن را اینجا امتحان کردم. برای مقاله های فیزیکی تقریبن متوسط شاخص کمتر از 0.3 بود. برای نیویورک تایمز هم حدود 0.3 به دست آوردم (که عجیب بود برام!). البته نمونه های من محدود بودند. وبگاه به دو زبان آلمانی و انگلیسی کار می کنه. می تونید واسه نوشته هاتون امتحان کنیدش (؛



۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

با عجله بر می گردم که یادم نرود

پری شب توی قطار
پشت به جهت حرکت نشسته م کنار دوتا دخترک جوان با آرایش غلیظ و عجیب و با حرف های عجیب تر. یکی لاغراندام با موهای مشکی درخشان و بلند، ابروها و مژه های مشکی، گردنبندی با نقش کوچکِ برگی سربی و با چشم های قهوه ای روشن -که هراز گاه می گردند و مرا نگاه می کنند- نشسته روبروی دوست اش در کنار پنجره. و دیگری با پوستی روشن تر، چشم هایی روشن تر و اندامی درشت تر نشسته کنار من. «می رن ازدواج می کنن، بعد توی خونه.. بچه دار می شن.. همشون همینو می خوان.. زود بچه دار بشن..» اولی می گوید و لب و لوچه اش را کج می کند و تهوع آور می داند آنچه را که به تصویر کشیده! و دومی می خندد و سر تکان می دهد.. و با احساس و از ته دل بلند می گوید «دو یو مَری می؟؟ .. دو یو مَری می؟» .. و من تعجب زده در حرکات اش برداشت ام این است که احتمالن فیلم جدیدی آمده که من ندیده ام اش و نقش اول اش یا دوم اش هی این جمله را توی یک سکانس خنده دار جوری گفته که این دخترک های جوان دل شان می خواهد جای نقش مکمل اش باشند! اولی می خندد و تکرار می کند «دو یو مَری می بِیبی؟..»
این دو صحبت را می برند و با گوشی هایشان ور می روند. من کتاب می خوانم و آن ته دو سه تا مست عربده می زند. مشروب را به زمین می ریزند. شلوار این دختر روبه رویی از زانو تا ران پاره است. آنها مشروب را از زمین پاک می کنند. یه زن چشم بادمی می آید و ظرف های خالی نوشیدنی ها را می برد. می شنوم که این یکی مست به آن یکی نهیب می زند که بیست و پنج سنته.. یعنی نده که ببرد و آن یکی می گوید درسته .. بی خیال .. کنار دستی ام فریاد می زند که یک چیز مهمی یادش رفته.. من اسم آلمانی اش را بلد نیستم ولی آخرسر معلوم شد خط چشم بوده.. از آن روبرویی قرض می گیرد و شروع می کند به آرایش. آن طرف دیگر خانمی خوابیده است. و من کتاب می خوانم. از ذهنم می گذرد که  «این بخش ششم هوای تازه را چقدر دوس دارم. بیشتر ار بقیه! همه اش را یک جا دوس دارم!»
به جایی می رسیم که یادم نیست و همه می روند پایین و یک سری آدم تازه می چپند توی قطار. پسربچه ای می آید و می نشیند کنار من. آقایی بلادرنگ می رسد با دختر کوچولویی در بغل و خانمی به دنبال اش و چارتایی می نشینند توی سه تا صندلی خالی کنار من. سلام می کنند. سلام می کنم. کتاب را می بندم. آهنگ را که تازه چاق کرده بودم توی گوش هام قطع می کنم. گوش می دهم و مثل صحنه ی تاتر شش دنگ حواسم به آنهاست. جا تنگ است و بچه ها دوتا توپ گنده دارند در بغل که از عرض دست هاشان بزرگتر است. ماموریت این یکی کنار من این است که توپ را طوری نگهدارد که به من نخورد و به دخترک روبروی من توی بغل پدرش گفته شده که به ساق پای من لگد نزند. پدر چیزی توی گوش مادر می گوید. پسرک می پرسد «چی گفتین؟» و مادر می گوید «ایش ساگ دیش نیشت» یعنی قرار نیست تو بدونی. آن دو یکدیگر را می بوسند و من خجالت می کشم. دختر به من لگدی می زند و پدر خجالت می کشد. جای خالی زیاد هست در کنارم. ولی دلم نمی خواهد بلند بشوم. دوباره لگد می خورم. دیگر ممکن نیست بلند شوم.
به سمت سینما
می روم پایین و راهم را می گردانم به سمت سینما. یک بطری آب می خرم. تند می کنم. یکی می پرسد سیگار داری و من دست پاچه سیگاری برای اش در می آورم. هوا ابری است. بلیط می خرم. خیابان شلوغ است. باران نمی بارد. زمین خیس است و درخت پیش پای سینما عطسه می زند توی عینک ام. دخترکی می خندد، مثل من، هم به من و هم به عطسه ی درخت و من یقین می کنم که ایرانی ست. سینما کوچک و دنج.
به سمت خروجی
کودکی ام از برابر چشم هام می دود به سمت خروجی سینما و من به دنبال اش. شادم. اگرچه هم فیلم و هم کودکی ام به صورت تراژیکی دارند می دوند به سمت درگاهی. دخترک ایرانی دیگر نمی خندد. مبهوت نگاه می کند به چشم های خندان من که احتمالن یعنی چی؟ چرا؟ و من خیلی توضیح دارم که بدهم ولی عجالتن حواسم را می دهم به کودکی ام و می دوم پی اش. بیرون هوا تاریک است و سیگارها روشن. گوشی زنگ می خورد. قرار پیاده روی فردا را می گذارم. می روم که شب را پیش دوستان ام بمانم. قطار تاخیر دارد. می نشینم روی پله های جلوی کلیسا و برای اولین بار شهر بزرگ برای ام غریبه نیست. باد موافق که بوزد سیگار را می گذاری گوشه ی لب ات و هردو دست ات آزاد است. و با دو دست رها چه کارها که نمی شود کرد. یکی آواز می خواند. و باز کسی می پرسد سیگار داری؟ می شود کاغذی را با قلمی آشنا کرد. می شود از بطری های در بسته آب نوشید. می شود سازی نواخت. می شود باری برداشت از دوشی. یکی دارد گیتار می زند. و قشنگ هم می زند. مست های بی خطری دارد اینجا. یکی هنوز آواز می خواند. شهر زنده است و سیگار می کشد. قطار را می گیرم و کاغذ را در می آورم که یادداشتی بنویسم برای وبلاگ. به وبلاگم برمی گردم. می شود دکمه های پیراهنت را گشود. می شود در آغوش ات کشید. کسی می گذرد چیزی می گوید و من نمی فهمم. لبخند می زنم.

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

ردیف موسیقی ایرانی و رنگ ها

یکی از پیچیدگی های موسیقی ایرانی تقسیم بندی آن هست؛ یعنی ردیف موسیقی ایرانی. ردیف در واقع مجموعه قطعات موسیقی معنی داری به نام «گوشه» ها هست که بنا به حال و هوایی که دارند در «دستگاه» ها و «آواز» ها طبقه بندی شده اند و استخوان بندی موسیقی ایرانی را شکل داده اند. موسیقی ایرانی برای مدت درازی سینه به سینه از نسلی به نسل دیگه منتقل می شده و بنابراین روایات مختلفی می شه از آن ارایه داد. معروف ترین روایت، روایت میرزا عبدالله هست.


به طور خلاصه موسیقی ایرانی هفت دستگاه داره و دوتا از دستگاه ها زیرمجموعه هایی دارند به نام آوازها که اگرچه به اون دستگاه تعلق دارند ولی خودشون به علت حال و هوای شهره ای که دارند به همون اندازه ی دستگاهشون معروف هست اند. در مجموع سیزده تا اسم هست که ردیف ما را توضیح می ده. این شکل را ببینید:

روی عکس کلیک کنید تا در ابعاد بزرگ تر ببینیداش.


حالا این به چه درد می خوره؟ اگر باور داشته باشیم که موسیقی بخشی از فرهنگ هر قوم هست (اگر فرهنگ ها شخص بودند (که به نظرم هست اند) و صدایی می داشتند، صدای آنها، همین  موسیقی های محلی آن مردمان می بود)، ردیف ما که نمایان-گر ریشه های موسیقی ایرانی هست می تواند هویت-بخش موسیقی ما باشه. در واقع ردیف می تونه نقطه ی جوانه زنی موسیقی روز ما هم باشه.

حتمن شنیدید که مثلن فلان آلبوم در دستگاه ماهور بود یا فلان تصنیف در آواز اصفهان. ولی اغلب شناخت دستگاه ها و آوازها از هم کار سختی هست برای شنونده ی معمولی و دلیل اش هم پرواضح ساختار آموزشی ماست که موسیقی در اون اصلن جایی نداره. و به طورکلی، در موسیقی بدون تمرین و شنیدن (حالا هر نوع موسیقی ای) اصلن شناختی حاصل نمی شه و شناخت هم که نباشه، نقد و نظری هم نیست و در نهایت هم پیش-رفت و پویایی ای نخواهد بود.
حالا که وضعیت اجتماعی و اداره کشور ما اجازه پراگندن منظم آداب شنیدن و نواختن را نمی ده من داشتم فکر می کردم چرا اون هایی که دارند خودشون موسیقی می نوازند و می شنوند در حوزه ی عمومی کاری نمی کنند؟ ایده ی خیلی پیش پا افتاده ای به ذهن ام رسید که بیایم به اسامی دستگاه ها و آواز ها یه رنگی اختصاص بدیم (تا شنونده ی با اون رنگ بتونه بین/با فضاها ارتباط برقرار کنه) و کنار اسم ها و مشخصات اثر بگنجانیم. فکر می کنم خیلی موثر باشه.

شکل زیر پیشنهاد من برای این رنگ هاست برای بنا به درک شخصی ام. درک و سواد من البته از ردیف ایرانی خیلی محدود هست اما از اونجا که به قول اصفهونی ها «کاچی به از هیچی» گفتم یه کاری کرده باشم. شما هم اگه کسی را می شناسید که سواد این کار را داره خوبه که این ایده را به گوش اش برسونید. شاید بحثی شد و چیزی از توش در اومد (:


روی عکس کلیک کنید تا در ابعاد بزرگ تر ببینیداش.


۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

اندر احوالات ام؛ خو می گیریم؟

دی شب خواب ام نمی برد. تا دو بیدار بودم. رفتم روی بالکن. سکوت یکنواختی پراکنده بود. و درخت ها هم به احترام باد سری تکان می دادند. می زد به سروصورت ام؛ خنک بود. لذت می بردم. چراغ های خودکار راهرو که خاموش شدند، ناگهان چشم ام به آسمان گره خورد! ..ستاره؟ این همه؟ اینجا؟ قفل شد چشمهام توی همون ملاقه ی قدیمی که یه سرش می خوره به قطب شمال و اون سرش --قبل تر ها-- می خورد به گردن نقره ای و زلف چین-چین دختر همسایه. درشت و واضح! تمام سراپام از زمان خارج شد و احساس خویشاوندی کردم با مختصات فضایی که در آن قرار گرفته بودم. برای اولین بار! بعد از این دوسال! با این سرزمین غریبه نزدیکی احساس می کردم.
سرم به سمت افق ِ باز پیش رو که چرخید، خوب می دانستم که معنی این خانه ها و آن جنگل انبوه روبرو و چشم های سرد خانم منشی از فردا معنایی کمی متفاوت خواهد داد. معنا دادنی س؟ پس اینا تا حالا کجا بود اند؟ یعنی دارم خو می گیرم؟ خو گرفتنی س؟ پیوند با زمین اما از طریق آسمان.. یعنی چی؟ فردا هم همین آسمونه؟..

به همین خیال ها و فکرها بود که لرزان پریدم توی راهرو و اتاق و دست آخر رختخواب گرم ام.